۲۱۱ بار خوانده شده

بخش ۲۷۸ - کارزار کوش پیل دندان با سیاهان بجّه و نوبی

پس از کار مغرب، سیاهان زفت
شدند آگه از راز جوینده گفت

که مغرب به جایی رسیده ست باز
ز زرّین و سیمین و هر گونه ساز

هم از چارپایان و کشت و درود
که هرگز بر آن سان نباشد شنود

نهانی سپاهی برفت و بدید
از آن بهتر آمد که نوبی شنید

بدین آگهی مژده آوردشان
به گفتار گستاختر کردشان

که کشور بدین خوبی و دلبری
تهی دیدم از شاه وز لشکری

همه دشت پر چارپای و یله
شبانی ندیدم به پیش گله

ز نوبی و بجّه هزارن هزار
فراز آمدند از پی کارزار

گروهی از ایشان همه پوی پوی
سوی روبله نیز بنهاد روی

دگر نیمه تازان به راه سوان
سوی کشور مصر پیر و جوان

سیاهان پیشین کشیدند دست
همه با زمین شهر کردند پست

ز مغرب برآورد خونبار موج
گریزان شده مردمان فوج فوج

سواران به کوش آگهی تاختند
که کشور سیاهان برانداختند

بخندید و از طارق آمد فرود
به ملّاح و کشتی گذر کرد و رود

به نامه سپه را همه باز خواند
درم داد، اسب و ز هرگونه راند

فراز آمدش مرد ششصد هزار
زره دار و برگستوانور سوار

ز دریا گذر کرد و آمد به دشت
ز جوشن همی آسمان خیره گشت

نخستین برآن لشکر آورد روی
کز او روبله گشت بی رنگ و بوی

سیاهان پراگنده بودند و مست
کشیده به تاراج و بیداد دست

نه آگاهی از کوش و چندین سپاه
نه جایی طلایه بمانده به راه

شبیخون ز کوش آمد و تاختن
خروش دلیران و کین آختن

سوی خنجر و تیغ بردند دست
از ایشان نه هشیار جست و نه مست

سیه چهرگان صف کشیدند پیش
دلیری نمودند و مردی ز خویش

پیاده، برهنه، نه اسب و نه ساز
به دست اندرش شاخ چوبی دراز

عمودی که خوانی همی تو فرسب
که از زخم او پست شد مرد و اسب

زدی زخم و اندر گذشتی ز مرد
بدیده تگاور بدیدیش گرد

وگر تیغ و تیر آمدی بر تنش
فسرده به خون اندرون دامنش

ندانستی آیین و راه گریز
دل از کینه و مغزشان از ستیز

دو دیده ز خون و رُخ انگشت رنگ
تناور به زور و دلاور به جنگ

به نیروی پیل و به چنگال شیر
به تن زورمند و به زَهره دلیر

نه برگاشتی روی با زخم مرد
ز پای اندر آوردی او را به گَرد

فراوان بکشتند از ایران سپاه
هم از دیو چهران بسی شد تباه

سپه را بسی ناسزا گفت کوش
همی گفت کای لشکر تیره هوش

شما را چه بوده ست بدین کارزار
شنیدید گفتار من سست خوار

گروهی سیاهان بی ساز و اسب
به دست اندرون چون شبانان فرسب

فزون نیست یک نیمه دشمن ز ما
همی ننگ آید مرا از شما

چه گویید با خسرو گرزکوب
که ما بس نبودیم با زخم چوب

مبادا جهان نیزه و تیغ تیز
که از زخم چوب آیدش رستخیز

بگفت این و با لشکر آهنگ کرد
ز خون خاک و سنگ ارغوان رنگ کرد

سپاه اندر آمد به شمشیر و تیر
ز کُشته زمین شد چو دریای قیر

ز جنگاوران و یلان کس نرست
همه کُشته گشتند و افگنده پست

چو نوبی بدید آن چنان زخم تیغ
نهانی گرفتند راه گریغ

یکایک شدند از جهان ناپدید
تو گفتی که کس روی نوبی ندید

چو پیروز شد کوش و آمد فرود
بدان شادکامی می آورد و رود

بفرمود تا هر کسی کُشته ای
سیاهی به خون اندر آغشته ای

بپختند و کردند بریان گرم
نه آزرم در دل نه در دیده شرم

تنی چند را پاره کردند نیز
بپخته ازآن دیگ و هرگونه چیز

تنی چند را پوست بیرون کشید
به گیتی کسی آن شگفتی ندید

گروهی به دو نیم کردند پست
گروهی بُریده سر و پای و دست

بدو هرکسی گفت کای شهریار
نگویی مرا تا چگونه ست کار

که با کُشتگان هیچ شاه این نکرد
نه بریان و پخته کسی دید مرد

بخندید و گفت این سپاهی ست نو
دلیران کینند و مردان گو

پراگنده ی کشور از بهر چیز
هم از بهر تاراج و کُشتن بنیز

هرآن کاو به لشکر گه آید فراز
بترسند از این هول و گردند باز

چو بینند از این سان ز ما دستبرد
نیایند دیگر به یک جای گرد

به ما بر بدان سان گمانی برند
که پخته همی گوشت مردم خورند

برآن کشتگان اشک ریزان شوند
ز بیم تن خود گریزان شوند

از ایشان زمین چون شبه رنگ کرد
بدان لشکر دیگر آهنگ کرد

رسید اندر ایشان بدان کوهسار
که حاجات خوانی بدین روزگار

به نزدیکی مصر چندان گروه
که پیدا نبود ایچ دریا و کوه

هوا نیلگون و زمین زاغ رنگ
ز رنگ سیاهان پولاد چنگ

چو لشکر بدیدند، برخاستند
همه چوبها را برافراختند

خروشان چو تندر، کشیدند صف
چو ببران به لبها ببستند کف

جهانجوی کوش و دلاور سپاه
دو منزل به یک روز ببرید راه

بدان ناتوانی فرود آمدند
سوی رامش و نای و رود آمدند

بدان تا برآساید از رنج راه
که بس خسته بودند شاه و سپاه

سیه چهرگان را گمانی فزود
که دشمن نیارست رزم آزمود

شما را شدستیب از این تاختن
همی رزم باید کنون ساختن

خروش آمد و گشت جنبان سپاه
شد از رنگشان روی هامون سیاه

سوار از طلایه سوی کوش تاخت
از آن هول گفتی که بیهوش یافت

که اینک سپاه اندر آمد به تنگ
شما را کنون نیست جای درنگ

جهانجوی کوش اندر آمد به اسب
سپه گشت مانند آذرگشسب

به لشکر چنین گفت کای سرکشان
دلیران ایران و گردنکشان

نخستین یکی تیر باران کنید
پس آهنگ جنگ سواران کنید

سوی نیزه و تیغ یازید دست
چو شیران تند و چو پیلان مست

کسی را که دستش به بند آورید
اگر گردنش در کمند آورید

به دندان تنش پاره پاره کنید
به کین اندر آیید و چاره کنید

چو پیوسته گردید با این سپاه
به دندان کُنید این یلان را تباه

بدان تا به ما بر گمانی برند
که اینان همی آدمی را خورند

بترسند و گردند از این رزم باز
نیایند دیگر به آن جا فراز

چنان کرد لشکر که سالار گفت
چو سوفار با شست کردند جفت

تن تیره چهران چو پیکان نمود
گذر کرد و بیرون شد از پشت زود

گروهی بدان تیر باران بکُشت
گروهی به زوبین و زخم درشت

همان دیو چهران ز هر سو زنان
به چوب گران لشکری را زیان

برآن سر که زخم آمد از چوب ساج
نه فرخ کُله دید، از آن پس، نه تاج

هرآن اسب کاو زخم خورد از فرسب
شکسته شد آن استخوان اندر اسب

بسی کُشته آمد ز هر دو سپاه
برآمیخت بر هم سفید و سیاه

دلیران ایران کرا یافتند
به دندان دریدنش بشتافتند

گسستند چرمش ز پهلو و پشت
چنان هر گروهی یکی را بکُشت

جهانجوی چون اندر آن رزمگاه
بسی کرد ازآن دیو چهران تباه

اگر بر میان زد به دو نیم کرد
دل تیره چهران پُر از بیم کرد

برهنه تن دشمن و تیغ کوش
همانا که خون آید از غم به جوش

سیاهان از او کین گرفتند و خشم
همی تاب خشم اندر آمد به چشم

از آن سان همی بود یکچند جنگ
زمین گشته از کُشته بر زنده تنگ

پراگندگان سیاهان پیش
رسیدند و دیدند یاران خویش

چنان کُشته و افگنده بر دشت کین
که پیدا نبود از سیاهان زمین

یکی را سر و پای پخته به ریگ
یکی کرده بریان برآن گرم دیگ

یکی پوست کنده برآویخته
یکی را پی و استخوان ریخته

یکی را سگ آورده در زیر پای
شکم خورده و پُشت مانده بجای

همی هرکه آن دید بر دشت جنگ
نیارست کردن زمانی درنگ

ز بیم سر خویش برگشت و رفت
ره خانه ی خویش و کشور گرفت

بدین لشکر آمد درست آگهی
که شد دشت کین از سیاهان تهی

ز مردار خواران سپاهی درشت
بیامد همه نوبیان را بکُشت

دریدند و خوردند از ایشان بسی
از آن نامداران نماندش کسی

چنان خیره گشتند از این آگهی
که از رزم شد مغز ایشان تهی

شب تیره از رزم بگریختند
برآن کشتگان خون همی ریختند

چو از قوس خورشید سر بتافت
ز نوبی برآن دشت کین کس نیافت

سپه برنشاند و خود از پس برفت
چه مایه بکُشت و چه مایه گرفت

از آن زاغ چهران شوریده رای
ز سیصد یکی هم نشد بازجای

بیابان، یک ماهه ببرید کوش
همی رفت با لشکری سخت کوش

به راه سوان تا به تُوّه رسید
ازآن کینه شمشیر کین برکشید

کرا دید از ایشان بکُشت و بسوخت
از آن مرز نیز آتشی بر فروخت

همه شهرها کرد ویران و پست
بکشت آن کش آمد ز نوبی به دست

بفرمود پختن تنی چند باز
بدان تا همی گفت نوبی به راز

که اینان پلنگان کین گسترند
کجا پخته و خام مردم خورند

به هر مرز کاین آگهی رفت نیز
سراسر گرفتند راه گریز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۷۷ - ساختن چند شهر در کوه طارق
گوهر بعدی:بخش ۲۷۹ - یافتن زرّ رُسته
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.