۱۶۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷۸

می برندش به همان راه که آمد واپس
هر که چون صبح زند خنده به خود نیم نفس

زاهدا سبحه بینداز که بس کوتاه است
از خم حلقهٔ زلف بت ما دست هوس

ای کم از مورچه بر خوان لئیمان جهان
چند بر سر بزنی دست تولا چو مگس

چه طلسم است در این لاشهٔ دنیا که مدام
می نماید به نظر نفس تو را کس، کرکس

چه توان برد ز من فیض چو آن دیوانه
گفت شب مونس من پشه و روز است مگس

تیره شد خاطر فرهاد ز سودای مجاز
ظاهر است این که شود خانه سیه ز آتش خس

دل شود خسته ز تکلیف که بلبل نالد
گر ز چوب گل صد برگ بساز ند قفس

زاهدان را ز ره آوازهٔ جنت برده است
سر به صحرا زده این قافله ز آواز جرس

نیستم طفل رسن تاب ولیکن چون او
کارم از پیشروی رفته سعیدا واپس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.