هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی و عاشقانه است که در آن شاعر از تهی شدن از خود و وابستگی به معشوق الهی سخن میگوید. او از عشق و فداکاری در راه معشوق، ناتوانی در درک کمال ذات او، و رنجهای عشق میگوید. همچنین، به مفاهیمی مانند توحید، فنا در معشوق، و ستایش مقام معنوی معشوق اشاره دارد.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن برای مخاطبان جوانتر دشوار خواهد بود. همچنین، برخی از اشارات عرفانی مانند 'فنا در معشوق' نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد.
شمارهٔ ۱۰
ز خود تهی شده ام تا نوازیم به دمی
چو نی اگر کنیم بند بند، نیست غمی
ز همتت حبشی رتبهٔ قریشی یافت
قبول رای تو خواهد کند عرب، عجمی
هر آن که در ره تو سر نهد هنوز کم است
هزار سجدهٔ شکر آورد به هر قدمی
کمال ذات تو را فهم کس کجا سنجد
که کی احاطه تواند وجود را عدمی؟
ز طوف کوی تو دورم فلک چرا انداخت
ز دست چرخ ندارم به غیر از این المی
کشم غم تو به جان تا نفس بود باقی
که نیست هیچ دمی بی شکنجهٔ ستمی
شکسته رونق اصنام گرچه در عهدت
من از خیال تو دارم به دل نهان صنمی
تو پادشاه جهان، من کمینه سائل تو
رجا ز شاه گدا را بود دم و قدمی
گهی فغان کنم و گاه گریه انگیزم
شنو ز نغمهٔ عشاق خویش زیر و بمی
گدای کوی تو را بر جبین بود پیدا
نشان دولت باقی و جاه و محتشمی
شکسته کاسهٔ آبی که بینوا دارد
کند به خارق عادات کار جام جمی
نشد ترشح اشکم ز دیده کم هرگز
ز خون اگر به دلم بود تا گمان نمی
از آن زمان که چپ و راست را شناخته ام
به غیر داغ ندیدم به دست خود درمی
نشان عشق و محبت به آل و اصحابت
به خط کاتب صنع است در دلم رقمی
کجا خیال سعیدا رسد به کنه کمالت
چسان محاصره سازد وجود را عدمی؟
چو نی اگر کنیم بند بند، نیست غمی
ز همتت حبشی رتبهٔ قریشی یافت
قبول رای تو خواهد کند عرب، عجمی
هر آن که در ره تو سر نهد هنوز کم است
هزار سجدهٔ شکر آورد به هر قدمی
کمال ذات تو را فهم کس کجا سنجد
که کی احاطه تواند وجود را عدمی؟
ز طوف کوی تو دورم فلک چرا انداخت
ز دست چرخ ندارم به غیر از این المی
کشم غم تو به جان تا نفس بود باقی
که نیست هیچ دمی بی شکنجهٔ ستمی
شکسته رونق اصنام گرچه در عهدت
من از خیال تو دارم به دل نهان صنمی
تو پادشاه جهان، من کمینه سائل تو
رجا ز شاه گدا را بود دم و قدمی
گهی فغان کنم و گاه گریه انگیزم
شنو ز نغمهٔ عشاق خویش زیر و بمی
گدای کوی تو را بر جبین بود پیدا
نشان دولت باقی و جاه و محتشمی
شکسته کاسهٔ آبی که بینوا دارد
کند به خارق عادات کار جام جمی
نشد ترشح اشکم ز دیده کم هرگز
ز خون اگر به دلم بود تا گمان نمی
از آن زمان که چپ و راست را شناخته ام
به غیر داغ ندیدم به دست خود درمی
نشان عشق و محبت به آل و اصحابت
به خط کاتب صنع است در دلم رقمی
کجا خیال سعیدا رسد به کنه کمالت
چسان محاصره سازد وجود را عدمی؟
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۱۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.