۵۰۴ بار خوانده شده

احسان بی ثمر

بارید ابر بر گل پژمرده‌ای و گفت
کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم

از بهر شستن رخ پاکیزه‌ات ز گرد
بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم

خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
رخساره‌ای نماند، ز گرما گداختم

ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من
با خاک خوی کردم و با خار ساختم

ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ
هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم

تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم

دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم

منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا
من با یکی نظاره، جهان را شناختم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:آئین آینه
گوهر بعدی:ارزش گوهر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.