۱۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۴

ره بیابانست و شب تاریک و پایم در گلست
عشق و بیماری و غربت مشکل اندر مشکلست

این چنین ره را بدشواری توان رفتن، مرا
همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست

سخت حیرانست و سرگردان ولی دارد امید
دل بدان لطفی که ذرات جهان را شاملست

زاهدان گر قصه های عشق را منکر شوند
آشنا داند که ما را این سخن با قابلست

صوفی خلوت نشین را کز محبت دل تهیست
گر بصورت می نماید حق، بمعنی باطلست

ناصح از درد دل ما کی خبر دارد؟ که ما
در میان موج دریاییم و او بر ساحلست

گفتمش: جان و دل و دین باختم در راه تو
در تبسم گفت: قاسم، صبر کن، کار دلست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.