۱۶۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۱

بگوش سرو چه گفتی؟ که پای کوبانست
بگوش عقل چه گفتی، که مست و حیرانست

مرا مگوی که: آهسته باش و دم درکش
فغان من همه زان چشم مست فتانست

بیا بکوی خرابات عشق، تا بینی
ز شام تا بسحر نعرهای مستانست

دگر بما ز جفاهای یار قصه مگوی
که خلق او همه لطفست و عین احسانست

هنوز فکر سر و جان خویشتن داری
ز کوی عشق گذر کن، که جای شیرانست

بیا بمجلس عشاق بی نقاب، ای دوست
از آن که روی تو شمعست و عقل پروانست

چو مرگ هیچ کسی را امان نخواهد داد
خنک کسی که دلش با حریف و پیمانست

مرو بپیرو دیوان، که راه تاریکست
بیا، که عشق خدا خاتم سلیمانست

بخرقه خلق و روی زرد ما منگر
کمینه جرعه ما قلزمست و عمانست

ربود جان و دل عاشقان مسکین را
ترا که سرمه بچشمست و زلف در شانست

قلم برندی قاسم زدند روز ازل
بیا بگو: بقلم رفته را چه درمانست؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.