۱۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۸

بکوی عاشقان بت خانه ای هست
در آنجا دلبر جانانه ای هست

نمی داند کسی او را، ولیکن
بهر مجلس ازو افسانه ای هست

بپیش شمع رویش خور فرو رفت
که شمعش را چنین پروانه ای هست

مرا از زلف و خالش گشت معلوم
که هرجا دام باشد دانه ای هست

چو پیمان را شکستم، باز ساقی
کرم فرما، اگر پیمانه ای هست

چه کم از می، بدور چشم مستش؟
که در هر گوشه ای می خانه ای هست

سرشک قاسمی دریاست، در وی
برای طالبان دردانه ای هست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.