۲۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۹

نقاره سحری قصه ای نهان دارد
ولی بخود نه حکایت،نه داستان دارد

ولی چو چوبک عشقش رسید یعنی «قل »
بغلغل آید و صد شور و صد فغان دارد

بهر اصول که گیرد نقاره از مضراب
اصول را بهمان وصف بر زبان دارد

سخن ز مردم جاهل نگاه دار ولیک
بگو بگوش محقق،که جای آن دارد

بغیر عشق،که سرمایه سعادت تست
بهرچه فخر کنی،فخر رازیان دارد

بکوی عشق و مودت هزار جان بجویست
میا به کوچه ما،هرکه فکر جان دارد

دلم رسید بعشقت بدولت جاوید
ز عشق تا به ابد شکر جاودان دارد

یقین که عین حیاتست و نور اعیانست
که چشم باطن او سرمه عیان دارد

بقاسمی نظری کن ز روی لطف و کرم
که در هوای تو رویی بر آستان دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.