۱۶۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۱

باده می نوشم و سودای تو در سر دارم
آیت مصحف سودای تو از بردارم

زرعم اینست که کشتم بهمه عمر عزیز
من ندانم که ازین کشته چه بر بردارم

دل و جانم بچه کار آید امروز؟ که من
دل و جان شیفته زلف معنبر دارم

هم سرم در سر کار تو رود آخر کار
با خود این قاعده دیریست مقرر دارم

رحم کن بر دل عشاق ز الطاف کریم
خاصه من خسته، که معشوق ستمگر دارم

عشق و بیماری و درویشی و محنت بردن
از غم عشق تو این جمله میسر دارم

قاسمی را نظری کن، که دل از دست برفت
دل من آتش غم، سینه چو مجمر دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.