۱۵۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۳

عاشق یارم، بغیر یار ندارم
در دو جهان یار و غمگسار ندارم

خاک وجودم بباد داد ولیکن
بر دل از آن دلستان غبار ندارم

بسکه سر افتاده است در ره عشقت
بر سر کوی تو رهگذر ندارم

ناصح ما، چند ازین فسانه تقلید؟
من سر این دار و این دیار ندارم

بانگ زند نوبت فریضه که: صف راست!
اشتر مستم، سر قطار ندارم

شکر خداوندگار را که رسیدم
بر سر گنجی که بیم مار ندارم

چون دل قاسم ز انتظار تو خون شد
طاقت یک ساعت انتظار ندارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.