۲۲۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۷۸

دل ما بغمزه بردی، رخ مه نمی نمایی
بکجات جویم، ای جان، ز که پرسمت؟ کجایی؟

بگشا نقاب و آن رو بنما بما،که ما را
بلب آمدست جانها ز مرارت جدایی

بنماند جانم از درد و بماند تاا قیامت
بمن اسم جان سپردن،بتو رسم دلربایی

نه چنان خراب و مستم،که توان مرا کشیدن
ز طریق عشق و رندی،بصلاح و پارسایی

نفسی نقاب بگشا:دل و دین ببر بغارت
که دمی خلاص یابم ز غم منی و مایی

من اگر جفاست کارم، بتو بس امیدوارم
بجز از تو کس ندارم، که تو معدن وفایی

ز سر نیاز گفتم که :گدای تست جانم
بکرشمه گفت :قاسم،تو گدای پادشایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.