۱۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱

دیشب آن گیل دل افروز، که بیمارویم
اتفاقا بمن افتاد گذارش ز قضا

گفت: هان چونی و تی حال بمی عشق چبو؟
گفتمش: هیچ کساواتی مرا کار مبا

من درویش ستم دیده چو بیمار توام
روشنست این که: بهر حال چنین زار بسا

قاسم از خنده آن یار شد از دست تمام
گفت: خابوزیه از عشق ترا باد بقا!

در ستم شد ز من، از ناز مکرر می گفت :
یار با هیچ کسی حال چنین زار مبا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:شمارهٔ ۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.