۱۹۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۳۸

یاد چشمت چو پی غارت جان می آید
خواب و آرام به تاراج فغان می آید

امتحان دل خود کردم و حالش دیدم
می رود هر که ز کوی تو به جان می آید

تا نیامد به سرخاک من آن گل نشکفت
که بهاری به تماشای خزان می آید

محرم شرح جدایی نبود هستی ما
نامه ام سوی تو با قاصد جان می آید

تا ز جولان تو برخاست غبار از خاکم
از گریبان صبا بوی فغان می آید

بسکه از نسبت آن رخ به نزاکت آمیخت
عکس بر خاطر آیینه گران می آید

کس گل از غنچه تصویر نچیده است اسیر
راز بیگانه دل کی به زبان می آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.