۱۸۷ بار خوانده شده

بخش ۱۰۲ - در بیان عسل خاک آلوده در وسط چاه و مشغول شدن به آن

انگبینی از دهانشان ریخته
انگبین با خاک و زهر آمیخته

انگبینی همچو سود این جهان
اندر او صد سوگ و صد ماتم نهان

شهد دنیا را سراسر زهر بین
مهر او را پای تا سر قهر بین

صحتش را صد مرض در بر بود
راحتش را رنجها مضمر بود

شد به آن خاک و عسل آلوده شاد
اژدها و موش و شیرش شد زیاد

شد فراموشش که اندر چاه چیست
لب گشوده منتظر از بهر کیست

یا چرا آن شیر با صد اهتمام
پهن کرده بر رسن و بگشوده کام

شد فراموشش که تا بینی رسن
قطع گردد تار تارش بی سخن

در نظر جز انگبینش هیچ نی
در دلش اندیشه تاب و پیچ نی

آن رسن بگرفته با یکدست خویش
دست دیگر سوی شهد آورد پیش

شهد نی بل خاک شهدآلوده ای
بلکه از سم توده اندر توده ای

نوش نی بل نیش جان فرسا همه
نی دوا بل زهر دردافزا همه

تا ربودی لختی از آن نیش و نوش
می رسیدش بر بدن صد نیش و نوش

می نخوردی او یک انگشت عسل
تا ز زنبوران ندیدی صد خلل

گه گزیدندی لبش را گه دهان
گاه خستندی کفش را گه بنان

الغرض با خیل زنبوران به جنگ
گه گرفتی شهد ز ایشان گه شرنگ

هست این دنیا چه و عمرت رسن
روز و شب هستند موشان بی سخن

رشته ی عمر تورا لیل و نهار
پاره سازد لحظه لحظه تار تار

اژدها قبر است بگشوده دهان
منتظر تا پاره گردد ریسمان

مرگ باشد شیر مست پرغرور
تا کشد جان تورا از تن به زور

مال دنیا انگبین و اهل آن
جمله زنبورند نی بل برغمان

از پی این شهد زهرآلوده چند
در جدل با ریشمالان ای لوند

شهد نبود زهر جانفرساست این
نوش نبود نیش دردافزاست این

مهربانان نیستند این دوستان
دشمنانند ای برادر دشمنان

مار می نشناسی از مار اندرت
بی تفاوت هست کحل زاورت

مار داری نزد مار اندر مرو
کحل همچو غره ی زاور مشو

بر دکان در گور ازین مار اندرند
دیدگان و سینه ی زین زاورند

ز اهل دنیا تا توانی ای عزیز
میگریز و میگریز و میگریز

زین رفیقان ای برادر الفرار
هین مگوشان یار میگو دامیار

آدمی زین غولساران دور به
دیده از دیدار ایشان کور به

هین مرو از راه و از دستانشان
عهدشان بشکن مبر پیمانشان

کاین حریفان دستها را بسته اند
دست و بازوی یلان بشکسته اند

من که بودم اندرین میدان کار
پهلوانی چابکی ضیغم شکار

دست و پایم را ببین چون بسته اند
پیکرم از تیر و خنجر خسته اند

من که اندر بزم دانایی همی
خویش را رسطا و لوقا خواندمی

بین که دست آموز طفلان گشته ام
در میانشان واله و سرگشته ام

من که گر بگشودمی شه بال را
دیدمی در سایه ام میکال را

رشته های دام بین برپای من
گه قفس گه دام بنگر جای من

گر تو هم گردیدی ای جان رامشان
اوفتادی همچو من در دامشان

مخلصی دیگر نیابی زین فتن
گر شوی صدبار عاجزتر ز من

نبودت هرگز رهایی یک زغنگ
همچنین کز آدمیزادان پلنگ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۰۱ - حکایت شخصی که به چاه رفت و در ته چاه اژدها دید
گوهر بعدی:بخش ۱۰۳ - حکایت زبون شدن پلنگ در دست آدمیزاد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.