۲۶۳ بار خوانده شده

بخش ۱۳۵ - «سبوح قدوس رب الملائکة والروح» گفتن جبرئیل و بیهوش شدن ابراهیم خلیل

جمله را از بهر حق قربان نمود
جمله را قربان آن سلطان نمود

داده بود آن را خدای ذوالمنن
مال و فرزندی چو اسماعیل تن

آستین بر جمله افشاند از وفا
در ره آن پادشاه ذوالبها

یافت حق او را چو از خاصان خاص
نام خلت یافت از وی اختصاص

برگزید او را خداوند جلیل
خواند او را از برای خود خلیل

خلعت خلت رسید او را ز رب
آمد او را هم خلیل الله لقب

تارکش را افسر خلت رسید
مهر خلت شد به منشورش پدید

خواست از جا غیرت کروبیان
بحر غیرت گشت بزم قدسیان

غلغل سبحان ذی المجدالعلی
والجمال الفرد والعزو الثناء

شور و غوغا در میانشان درفکند
جملگی گفتند با بانگ بلند

کی خدا ای برتر از وهم و خیال
ای منزه از چه و چون و مثال

کی روا باشد که خاکی بس ذلیل
در حریم کبریا گردد خلیل

از عناصر زاده ی خاکی نسب
کی روا باشد که یابد این لقب

او کجا و رتبه ی خلت کجا
نطفه ای را اینچنین زینت کجا

مرد بقال از چه بس استاد بود
کی به پهلوی شهانش جای بود

موزه گر از جلد آهوی تتار
سازی آن را از برای سرمیار

این نکوهش نی بد اول یارشان
بود ز آغاز وجود این کارشان

یفسدو یسفک بخواندندش نخست
پس گنه کار و جهول عهد سست

این نبودی از حسد یا بغض و کین
حاش لله کی ملک هست اینچنین

بلکه از نادانی آن خلق پاک
بود از اطوار این فرزند خاک

چونکه اکثر ذات او نشناختند
جانب طعن و ملامت تاختند

از خلافت گاه در بحث و جدال
گه ز خلت در میانشان قیل و قال

آدمیزادا ببین تو چیستی
کان ملایک می نداند کیستی

قاصر از ادراک تو روحانیان
خدمتت را قدسیان بسته میان

تو خلیفه ی حقی و نایب مناب
جانشین پادشاه مستطاب

نسخه ی آیات ربانی استی
مظهر اوصاف رحمانی استی

ضرب دارالملک و اقلیم جلال
نقش دست نقشبند بی مثال

قدر خود بشناس اوج خود بدان
خویش را مفروش ارزان و مهان

اندرین بازار پرسودا و شر
مشتری بسیار داری ای پسر

مشتری افزون ز تعداد و شمار
جمله واکرده دکان از هر کنار

چونکه خود را می فروشی ای عمو
مشتری قدر دانی را بجو

قدر دان و صاحب گنج و گهر
تا تورا بر سر نهد اکلیل زر

بامدادان اسبهای خوش نژاد
برد میدان بهر بیع آن اوستاد

بانگ برزد کاسبها را ارخری
می فروشم فاش این المشتری

سوی استا شد روان از هر طرف
مشتریها کیسه ی زرشان بکف

مهتر سلطان یکی را می خرد
جانب اصطبل سلطان می برد

می برد آن را خرامان و چمان
تا به نزد پادشاه قدر دان

می دهندش جای جو قند و شکر
هم مویز خشک و هم حلوای تر

زین ز زر سازند و از سیمش لگام
جان او روبند در هر صبح و شام

صبحها کان شه برآن گردد سوار
در رکابش میرو سلطان صد هزار

سروران بوسند سمش از شعف
مهتوران گردند دورش هر طرف

آن یکی تیمار آن را انتظار
وان همی جوید ز سمش سنگ و خار

می خرد آن اسب دیگر یک فقیر
کهکشانش گاه و شعرایش سفیر

می نبیند کاه و جو الا به خواب
دایم از جوع البقر در اضطراب

نی صطبل او را نه آخور نی حصار
خوابگاه او نه جز خارا و خار

از یسار و از یمین جویای کاه
خاک بوید بهر جو تا صبحگاه

گه به هیزم کش دهد او را کرا
گه سپارد سوی حمالی ورا

زان بتر اسبی دگر کانرا خرد
مرد عصار و سوی دکانش برد

نی اثر بیند ز آب و نی زکاه
می خورد سرگین و آنهم گاه گاه

گردنش خم گشته زیر بار غنگ
شرحه شرحه گردنش از عاد سنگ

نیست تیمارش بجز از چوب تر
مهترش نی غیر گرز گاو سر

بسته چشم و دست و پا اندر حصار
گرز بر فرقش که هین روغن بیار

راه پیماید بسختی روز و شب
نی امید رحم و نی پای هرب

یکدمش آسایش و آرام نی
راه او را آخر و انجام نی

ره رود اما نبرد منزلی
زآمد و رفتن نه او را حاصلی

می رود اما نه صحرایی نه دشت
نی هوای تازه و نه سیرگشت

نی رهش را مبدئی و نی ختام
نی در آن ره منزلی و نی کنام

نی مجال خفتن او را نی شنو
تا تواند رفت گویندش برو

گر بگویم رفتم این ره سالها
ریختم هم یال و هم کوپالها

گویدش استا که جان اندر تنت
باشد این ره را بباید رفتنت

گر بگوید تابکی نبود جواب
جز که رو روای هیون با صد شتاب

ای تو در بازار این دنیای دون
مشتریها باشدت از حد فزون

چون هوا و نفس کافر کیش تو
دوستان سود خود اندیش تو

آن زن و فرزند و عم و خال تو
وان عیال خفته اندر فال تو

دشمن دیرینت آن دیو پلید
کو به تو چفسیده محکم چون کبید

جملگی آنها خریدار تو اند
در پی صید تو اشکار تو اند

می خرندت از برای بندگی
نی پی مولایی و فرخندگی

می خرندت زیر صد بارت کشند
یا کنندت پوست بر دارت کشند

آن یکی خواهد پی شبکاریت
وان دگر حمالی این عصاریت

وان کشد تا از تو کین جد و مام
کینه های آن نیاکان گرام

این خریداران گدایان طریق
جملگی عباس دوسند ای رفیق

آن خریداران عور کفش دزد
از تو خواهند آش و نان و کار مزد

یک خریدار دگر باشد تورا
پادشاه جمله شاهانش گدا

پادشاهی کشورش ملک وجود
کشورش را نی جهات و نی حدود

بلکه بر ملک عدم هم حکمران
بر وجود و بر عدم حکمش روان

سکه در لاهوت و در ناسوت زد
نوبت از لاهوت در ناسوت زد

قاف تا قافش همه گنج گران
سفره ی او از مکان تا لامکان

مشتری او انبیا و اولیا
ملک سرمد مایه دست قالها

عقد ایجابش اگر جویی همین
انّ الله اشتری من مؤمنین

مانده از تو یک قبول ای نیکبخت
سر بجنبان تکیه زن بالای تخت

بنده ی او گرد پس آزاد زی
رو غم او خور ز هر غم شادزی

بنده ی او همچو ابراهیم باش
پیش تیغ نار او تسلیم باش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۳۴ - جواب حق سبحانه و تعالی با حضرت شعیب ع
گوهر بعدی:بخش ۱۳۶ - رجوع به تتمه حکایت خلیل الرحمن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.