۲۰۴ بار خوانده شده

بخش ۱۶۸ - به آتش افکندن خلیل الرحمن را

خواست ابراهیم باهنگ و خرد
جان ایشان را در آتش واخرد

ره نمایدشان به آب زندگی
وارهاندشان ز قید بندگی

بندگی نفس و شیطان هوا
بندگی گنده نمرود دغا

سوی گلزار سعادتشان کشد
سوی نورستان ز ظلمتشان کشد

چونکه طینتشان ز مار و دود بود
طینت فرعونی و نمرود بود

طبعشان را از بهار آمد نفور
گوش نگرفتند از اسرار نور

از خلیل آن بحر نور تابناک
می دمیدندی چو عنبر از شباک

یا چه آن خفاش از شمس الضحی
یا چو دیجوری ز روز پرضیاء

او پی ایشان دویدی در طلب
همچو آن خورشید در دنبال شب

در پی شب می دود مهر منیر
گوید ای شب لحظه ای آرام گیر

تا رسانم خویشتن را من به تو
آن سیاهی را زدایم من ز تو

چهره ات را نور افشانی کنم
از سرت تا پای نورانی کنم

پرده بردارم من از رخسار تو
بشکفانم صد گل از گلزار تو

شب گریزد ننگرد اندر قفا
در زمین خود را همی بیند خفا

همچو آن نمرودیان تیره روز
از خلیل آن آفتاب دلفروز

روزگاری شد که آخر آن گروه
آمدند از دعوت او در ستوه

انجمن در انجمن آراستند
پیش آن نمرود برپا خاستند

کی تو کوه ظلمت و دریای کفر
ای سراپای تو سر تا پای کفر

این عدوی ملت و ایمان ماست
این بلای جسم و رنج جان ماست

سر همی کوبد خدایان تورا
بد همی گوید نکویان تورا

این عدوی جان شاهنشاه ماست
دشمن خورشید ما و ماه ماست

بین چسان وارونه نردی باختند
دوستان از دشمنان نشناختند

دشمن تو نفس کافر کیش توست
وان هوای طبع بداندیش توست

دشمن تو خود تویی ای تیره رو
دیگران را بی سبب دشمن مگو

آنکه خواهد شمع تو روشن کند
شوره زارت روضه ی گلشن کند

دوست باشد بل نیای مهربان
هین برو او را غلط دشمن مخوان

نک زمینی باشدت پر خاروبن
نی در آنجا چشمه ی نونی کهن

خار بن بارش همه زهر بلا
بیخ آن مأوای مار و اژدها

آن یکی آمد به کف بیل و کلند
خار بنها را همه از ریشه کند

خار بنها کند و اژدرها بکشت
کشتها افکند آنجا پیش و پشت

پس زمین را می کند چالاک و چست
تا برآرد چشمه ی عذبی درست

کورکورانه تو در بانگ عویل
هر که را یابی همی گردی دخیل

کی مسلمانان مروت شد کجا
این زمینم می کند در هم چرا

ملک و مالم می کند زیر و زبر
دشمن جان من آمد این مگر

ای مسلمانان هزاران داد و داد
هیچ مسکین را چنین دشمن مباد

این نه دشمن مهربان یاری بود
روز و شب بهر تو در کاری بود

مارو افعی راند از پهلوی تو
آب شیرین آورد در جوی تو

شوره زاری بهر تو گلشن کند
یک چراغ مرده ای روشن کند

تا نبرد خارکی روید سمن
تا نگرید ابر کی خندد چمن

تا زمین نشکافت کس گندم نخورد
تا صدف نشکست کس گوهر نبرد

می شکافد آن زمین را باز یار
صاف و پاکش می کند از سنگ و خار

پس در آنها دانه ای سازد نهان
تا کشد سر خوشه های بیکران

دانه آنجا خوشه ی خندان شود
آدمی را خوشه قوت جان شود

نیست دهقان دشمن آن کشت زار
بلکه سازد بهمن آن را بهار

همچنین الطاف بی پایان حق
می کند با نیکبختان این نسق

آن هوای شهوت خشم زبون
آب شور و زینت دنیای دون

تخم صحبتهای ابنای زمان
باد بی هنگام فوج باد خوان

مزرع دلستان ز آب انداخته
شوره زاری ژول و ویران ساخته

رسته آنجا خار بن در خار بن
خار بن نی اژدها و مار بن

زیر هر خاری دوصد افعی نهان
سینه و دل بر غمان در بر غمان

چشمها خشکیده جوها گشته پر
آب گیرش پارگین شوره پر

ساحت جان نزد دهقان قدر
چون زمینی هست پیش برزگر

چون زمینی لایق گل زار دید
مرز و بومش در خور کفیار دید

گاو و بیل و خیش و داس آنجا برد
آن زمین را برشکافد بردرد

این بلاها و مرضها بی سخن
هست جان را چون شیار گاوزن

می شکافد مو به مو آن بوم را
می کند از ریشه خار شوم را

آنچه مأوا کرده آنجا از حشار
می کند از مزرع جان تار و مار

چونکه خار و مار از آن پرواز کرد
گلبن معنی شکفتن ساز کرد

چشمهای معرفت گردد روان
وا شود هم چشم و گوش هوش جان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۶۷ - حکایت امیری که گرفتار شد و بیان سوء عاقبت ظالم
گوهر بعدی:بخش ۱۶۹ - حدیث لولا ان الشیاطین یحومون حول قلوب بنی آدم نظروا الی ملکوت السموات والارض
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.