۱۸۳ بار خوانده شده

بخش ۱۸۵ - رجوع به حکایت گدای عاشق

یک کنیز آمد بکف یکتای نان
گفت بستان ای گدا اینجاممان

نی گرفت آن نان و نی گفتش جواب
شیئی لله گفت با صد آب و تاب

یک دو گامی گشت دور و بازگشت
باز بالله شیئی را انباز گشت

آبش اندر چشم و گریه در گلو
شیئی لله شیئی لله کار او

گفت با صد ناله صاحب دولتان
این گدا را بهر حق یکتای نان

آن کنیزک باز نان آورد و آب
گفت بستان ای گدا رو با شتاب

دست واپس برد و گامی چند رفت
باز برگردید سوی خانه زفت

کرد فریادی که ای اهل سرای
یک کرم بر این گدا بهر خدای

ای شما از خوان نعمت کام گیر
یاد آرید از گدایان فقیر

ای کریمان یک شبی بهر خدا
لقمه بردارید بر یاد گدا

ای شما در خواب راحت خفتگان
یاد آرید آخر از آشفتگان

باز اهل آن سرا آش و طعام
سویش آوردند بستان این ادام

شیئی لله گفت باز و پس دوید
بازگشت و نعره ی دیگر کشید

قند و حلوا و شکر از بهر او
باز آوردند نپذیرفت ازو

سیم و زر دادند او را پس فکند
شیئی لله گفت با بانگ بلند

هرچه دادند از گدایی بس نکرد
از درون خانه رو را پس نکرد

روزگاران کار او این بود و بس
واقف از رازش نه جز او هیچکس

بیست کرت هر شب و روز آن گدا
بهر کدیه می شدی تا آن سرا

برکفش زنبیل و وردش این سخن
شیئی لله ای کریمان زمن

چون چنین دیدند اهل آن سرا
پیش او جستند کی سفری گدا

ما ندیدستیم چون تو نرگدا
تو بگو آیا گدایی یا بلا

آبروی هر گدایی برده ای
شصت عباس اندر انبان کرده ای

نی ستانی نان نه حلوا نی شکر
نی روی زینجا به سیم و نه به زر

آن گدا چون این شنید از خواجگان
گفت بگذاریدم ای آزادگان

گر گدایی بهر آش آوردمی
اشکم خود پاره پاره کردمی

بهر نان گر دورتان گردیدمی
اشکم نان خوار خود بدریدمی

عاشقم من بر گدایی روز و شب
جان من بسته ست با جان طلب

من گدایی خواهم ای یاران نه نان
این گدایی پیش من خوشتر زجان

این بگفت و اشک از چشمان فشاند
کدخدای آن سرا حیران بماند

ساعتی بگریست عاشق زار زار
اشک او ریزان چو باران بهار

عشق آخر سرکشی آغاز کرد
شد عنان از دست و کشف راز کرد

گفت هستم من گدای روی دوست
از گدایی مطلبم دیدار اوست

گر ترحم می کنی ای مرد مه
جرعه ای از شربت دیدار ده

من گدا هستم گدای یک نظر
یک نظر خوشتر ز صد کان شکر

یکدلی اندر رهی گم کرده ام
پی به اینجا در طلب آورده ام

یا دل گم کرده ام را بازده
یا به این دلخسته ترک و تاز ده

یا به ترک غمزه فرمایی سخن
ریزد اندر آستانت خون من

ای خوشا آن سر که در راه تو شد
خاک در راه گذرگاه تو شد

ای خنک آن دل که خون شد در غمت
وان تنی کان شد نثار مقدمت

خوش بود جان لیک از بهر نثار
در نثار خاکپای آن نگار

سرخوش است اما به فتوراک شهی
تن نکو باشد ولی خاک رهی

دیده خوش باشد ولی در روی تو
دل ولی در چنبر گیسوی تو

جویمت چون جستجوی تو خوش است
از تو گویم گفتگوی تو خوش است

رنج تو در جان من رنجی خوش است
درد تو اندر دلم گنجی خوش است

سرگذشت عاشقان ای دوستان
دفتری خواهد به پهنای جهان

این زمان بگذار تا وقت دگر
رو بیان کن آنچه بودت در نظر

من همی گفتم دعای اولیا
نی پی دفع قضا هست و بلا

بلکه باشد در نظرشان امتثال
امتثال امر شاه ذوالجلال

از خدا آمد چو ادعونی خطاب
در دعا آیند زین رو ای جناب

می کنند آن اولیاء مجتبا
در دعا هم بر اشارت اکتفا

خواهش پیدا و تصریح طلب
چونکه باشد نزدشان سوء ادب

یک اشارت سوی حاجت می کند
حاجت خود را کفایت می کند

همچو آن ایوب زار مبتلا
گو نکرد از بهر دفع ضر دعا

رب انی مسنی الضر گفت و بس
بر چنین کن یا چنان کن زد نفس

هم تو هستی ارحم از کل رحیم
هم من اندر جرم و اندر خوف و بیم

یا بلاهایی که بشنیدی ازو
پیش از این با حق نگفت آن نیکخو

همچنین یونس که در بحر بلا
شد به فرمان الهی آشنا

پیش از این در لجه دریا نگفت
کی خدای فرد بیهمتای جفت

انت ذوالسبحان والمجدالمتین
اننی قد کنت بعض الظالمین

سرور لولاک شاه انبیا
اینقدر هم دم نزد اندر دعا

رو به آن سلطان بی انباز کرد
گوشه چشم امیدی باز کرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۸۴ - داستان آن گدا که هرچه به او دادند نگرفت
گوهر بعدی:بخش ۱۸۶ - گلستان شدن آتش از برای ابراهیم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.