۲۱۳ بار خوانده شده

بخش ۱۸۸ - تاجری که همه سرمایه ی خود را بوق حمام خرید

این حکایت کرد روزی راستی
کان بعینه نقد جان ماستی

گفت در قزوین مرا یک بار بود
با منش انس و صفا بسیار بود

سالها بودیم با هم آشنا
متحد جانمان و تنهامان جدا

چشممان روشن به روز از روی هم
بزممان گلشن به شب از بوی هم

داده بودش کردگار مهربان
چار پور خوش لقای نوجوان

هر سه تن زیشان که کوچکتر بدند
کار بابا را مه و مصدر بدند

مایه ی چندی به هریک داده بود
در تجارت دستشان بگشاده بود

گاه در روم و گهی اندر یمن
گاه در هند و گهی اندر ختن

آن پدر بنشسته اندر دیلمان
وان سه فرزندش به اطراف جهان

چون حریصان روز و شب اندر طلب
بهر دانگی می شدندی تا حلب

مرد دنیا نشنود پندی زکس
غیر پند مرگ چون گوید که بس

هرچه هرکس گفت نپذیرفت ازو
تا گرفتش مرگ او را در گلو

گویدش بس کن کنون گویه به چشم
من نکردم بس تو کردی بس به چشم

وان یکی فرزند مهتر ماه و سال
پیش بابا بود در بین الرجال

نانکی می خورد و رختی می درید
راهکی می رفت و قمطر می جوید

چونکه دید آن دوست را بس معتبر
پیش هرکس خاصه در پیش پدر

پیش او بنشست و کشف راز کرد
از پدر هفتصد گله آغاز کرد

کهتوران را از چه بر من برگزید
اندرین مدت ز من آیا چه دید

ای فغان از بخت دندان خای من
در هبوط از آن بود خورشای من

زهر از این جام اندر واخورم
دیگران حلوا و من الوا خورم

من کدامین مایه را کردم زیان
کی خروسم کرد بانگ ماکیان

من کدامین وقت گندم کاشتم
وقت خرمن جو ازو بر داشتم

بلکه جو پاشم به شهریور به خاک
تیر ماهم گندم آرد صاف و پاک

چیست گندم لؤلؤ غلطان دهد
جای گندم گوهر و مرجان دهد

هر چه کارد نیک طالع گو بکار
کانچه می خواهد همان آرد به بار

نیکبخت اردست بر خاک آورد
جای خاکش لؤلؤ پاک آورد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۸۷ - بلندی رفتن نمرود به تماشای سوختن حضرت خلیل ع
گوهر بعدی:بخش ۱۸۹ - داستان آن بازرگان که خرما از بغداد به بصره برد بفروشد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.