۱۷۲ بار خوانده شده

بخش ۲۰۰ - بقیه حکایت قاضی و خصم مردی که گوش او مجروح بود

گفت قاضی گوش او را ای عمو
از چه رو دندان گرفتی گوش او

گفت خصم ای قاضی با داد و دین
افتورا گوید نکردم من چنین

عرش را ثابت کن آنگه نقش کن
ورنه بگذر ترک نقش و عرش کن

مدعی را گفت قاضی کو شهود
اندرین مطلب بیاور زود زود

گفت ای قاضی بغیر از این دو تن
هیچکس اینجا نبوده بی سخن

گر کسی بوده است کو گوید که بود
ورنه بشمارد دیت را این عنود

گفت قاضی هی چه می گویی بگو
دیگری غیر از خود و او را بگو

گفت غیر از او و من ای مؤتمن
دیگری آنجا نبود از مرد و زن

گوش خود بگرفت با دندان خویش
کرد آن را پاره پاره ریش ریش

گفت قاضی این چه ژاژ است و فشار
پیش چون من این سخنها واگذار

او نه اشتر تا تواند گوش خویش
هم به دندان خود کند مجروح و ریش

گردنش گر گردن اشتر بدی
آنچه گفتی ممکن و در خور بدی

جمله گفتند از کهین و از مهین
آفرین بر فکر قاضی آفرین

غیر اشتر یا شترمرغ ای شگفت
کی تواند گوش خود دندان گرفت

خصم گفتا بنگر ای عاجزنواز
گردنش چون گردن اشتر دراز

گرنه اشتر تا بگیرد گوش خویش
همچو اشتر لیک باشد گردنیش

گرنه ابلیس اند این قوم خسیس
گردنی دارند لیکن چون بلیس

همچو شیطان زین سبب گردن کشند
در تلاطم روز و شب چون آتشند

هست ازین گردن درازیهایشان
شرحه شرحه گوش جسم و گوش جان

خون جان از گوش و گردنشان نهان
ناله جان شان رود تا آسمان

عذرها آرند بدتر از گناه
حالمان گردیده از شیطان تباه

هرچه کردند از گناه و خوی بد
لعن بر شیطان کنند افزون ز حد

نسبت آن را به شیطان می کنند
خود بری از ذنب و عصیان می کنند

رو رو ای شیطان کمین شاگرد تو
هست شیطان خفته زیر ورد تو

گرچه شیطان را بود گردن طویل
غافلی از گردن خود ای جلیل

گر همی جویی رهایی از فتن
تیغ برکش گردن خود را بزن

هی بزن این گردن ای گردن دراز
گردنی کوته بجو با آن بساز

هین ببین این گردن نفس لعین
از زمین بر رفته تا عرش برین

ورنه می بینی بهم پیچیده است
گردن خود را به تو دزدیده است

نفس تو باشد سلجقانی سترگ
کاسه ای دارد بسی زفت و بزرگ

گردن و سر کرده در کاسه نهان
چون برآرد می کشد تا کهکشان

هان و هان غافل مشو زین سنگ پشت
کو هزاران چون تورا این سنگ کشت

پیش تو از ابلهی و کودنی
نیست پیدا زان سری و گردنی

باش تا پیدا شود صیدی ز دور
بین که گردن می کشد چون لندهور

گردنی چون رود نیل عسقلان
درکشد از ایروان تا قیروان

درکشد هم سعد را هم نحس را
هم ببلعد مرد صاحب نفس را

ای که گویی نفسم آرامیده است
سخت می بینم تورا بلعیده است

در درون این سلجقانی اسیر
کاسه هایش بر سرت بالا و زیر

مار ضحاکست نفس کافرت
سر برآورده است از دوش و سرت

طعمه می جوید تورا این تند یار
نی دمی آرام گیرد نی قرار

تا تورا بلعد کشد اندر گلو
یا بکوبی هم سر و هم دم او

در تلاطم تا بود لوامه است
با تواش صد جنگ و صد هنگامه است

عقل مار افتاد و نفست اژدها
روز و شب دارند با هم ماجرا

گر تو کوبیدی سر او می کند
ترک جنگ و مطمئنه می شود

ور تورا بلعید و عقلت را شکست
وای تو نفست کنون اماره است

تا نبلعیده تورا ای مرد خوب
سنگ برگیر و سر آن را بکوب

سنگ چبود ترک خواهشهای او
کنده ای نقوی زدن بر پای او

سنگ چبود یاد آن یار قدیم
تطمئن القلب بالذکر الحکیم

یاد او شاخی است انسش بار و بر
انس نخل دوستی آن را ثمر

دوستی افسون هر ارقم بود
دوستی تریاق جمله سم بود

آتشی باشد خس و خاشاک سوز
هرهوا و هر هوس را پاک سوز

تیشه ای باشد هوس را ریشه زن
خار بنهای هوا را بیخ کن

دوستی تیغی بود فولاد دم
صد طناب رشته را برد ز هم

دوستی ترکی بود تاراج گر
نی گذارد خانه نی سامان نه سر

هرچه غیر از دوست چون اختر بود
دوستی خورشید غارتگر بود

دوستی باد مراد است و هوا
موج توفانست و گرداب بلا

غیر طور عقل باشد طور عشق
کی تواند کس بفهمد غور عشق

طور عشق ای جان ورای طورهاست
عشق را هم لطفها هم جورهاست

لطف عشق از جان شیرین خوشتر است
جور او از لطف او شیرینتر است

مذالفت العشق ودعت الرسوم
طابت الاکدار صالحت الخصوم

عشق را با رسم و عادت کار نیست
بسته ی این عالم پندار نیست

مذانست العشق فارقت المنی
لیس غیر العشق للعاشق هوی

یا مریض العشق لاتبغی الدواء
ان داء العشق داء کل داء

یا ندیمی یا خلیلی بالاله
خلنی والعشق ما اطلب سواه

یا ندیمی فی اللیالی الغاسقه
قل حکایات القلوب العاشقه

یا سمیری قل حکایات العقول
لاتقل دعها لارباب العقول

دع اقاصیص القرون الخالیه
او حکایات العظام البالیه

یا ندیمی طال لیلی بالسهر
لم یصح دیک ولی یدلو السحر

قم وحدثنی حدیث العاشقین
من روایات الثقات الصادقین

قم وحدثنی احادیث الحبیب
ما تقل لی عن بعید او قریب

قم ترنم یا حبیبی بالعجل
واتبع ما قاله شیخ الجبل

بازگو از نجد و از یاران نجد
تا در و دیوار را آری به وجد

شمه ای از حال یاران بازگو
قصه ای زان دلبر طناز گو

قصه ی آن زلف عنبربو بگو
شب دراز است ای ندیم قصه جو

حال آن چشمان بیمار سقیم
با دل بیمار من گو ای ندیم

تیره بنگر کلبه ی تاریک من
برکن از خورشید رخسارش سخن

شب دراز است ای رفیق نیکخو
قصه ی فرهاد و شیرین را بگو

آب لب خندان شیرین باز کن
قصه ی فرهاد و شیرین ساز کن

باز شیرین بر سر جور و جفاست
نازهای خشم آلودش به جاست

باز رویش شمع بزم حسرت است
بزم خسرو را ز رویش پرتو است

عشرت او باز در مشکوی اوست
روی شبدیزش بسوی کوی اوست

می کشد فرهاد مسکین جام خون
تیشه آیا می زند بر بیستون

باز اندر قله های بیستون
یا ز دستش تیشه افتاده کنون

گر کنون در بیستون فرهاد نیست
پس بگو این ناله و فریاد چیست

سخت می آید به گوش من روان
ناله ها از بیستون ای دوستان

ناله ای کز جز دل ناشاد نیست
این بغیر از ناله ی فرهاد نیست

می درخشد برقی از آن کوهسار
سخت می آید به چشمم آن شرار

برق اگر نه از تیشه ی فرهاد خاست
پس بگوییدم که این برق از کجاست

گر تن فرهاد مسکین خاک شد
کی زجانش عشق شیرین پاک شد

عشق خود شهباز و رحمانی بود
آشیانش جان روحانی بود

تن اگر شد خاک جان خود زنده است
منزل دلدار را جوینده است

پا نهاده هر کجا روزی به ناز
جان در آنجا در طواف است و نیاز

شد چه از شیرین و فرهادت فراغ
رو ز لیلی و ز مجنون کن سراغ

بازگو احوال مجنون عرب
تا من دیوانه آیم در طرب

ای ندیم احوال مجنون بازگو
زانکه من دیوانه ام دیوانه جو

باز باشد چشم مجنون خون فشان
لیلی اندر حی چمد دامن کشان

باز مجنون سر برد با دام و دد
باز وحشیشان بهر سو می رمد

باز با گوران و آهویان دشت
هست روزان و شبان در سیر و گشت

بسته آیا بر بنی عامر هنوز
ناله اش خواب شب و آرام روز

باز لیلی بر سر خشم است و ناز
یا در صلح و عنایت کرده باز

آیدم در گوش جان از کوی نجد
ناله ها گاهی بحسرت گه به وجد

دل هزاران ناله ها پرخون بود
این اثر از ناله ی مجنون بود

بوی جان می آید از اتلال نجد
ساعتی با من بگو احوال نجد

ای خوشا نجد و خوشا یاران نجد
ای دریغا آن وفاداران نجد

بازگو با من از ایشان ای ندیم
زنده فرما امشب این عظیم رمیم

ورنه بگشاید تورا امشب زبان
گوش ده تا من بگویم داستان

تا بگویم داستان راستان
در نشاط آرم زمین تا آسمان

ای ندیم امشب به چشمم خواب نیست
در سرم هوش و دلم را تاب نیست

شور در دریای جانم اوفتاد
برق اندر آشیانم اوفتاد

نیم عقلم بود آنهم شد ز دست
نیم هوشم بود گشتم مست مست

این چه شور است ای خدا درجان من
حبذا این موج بی پایان من

گریه آمد نوح را آواز کن
کز پی توفان سفینه ساز کن

در دلم عشق آتشی افروخته
هرچه غیر از یاد جانان سوخته

عشق می گیرد عنان از دست من
تا چه سازد بر تن نی بست من

ای خدا فریاد از این خون گشته دل
داد از این دیوانه ی طاقت گسل

عشق سرکش کار من را ساخته
سخت شوری بر سرم انداخته

عشق هرجا خرمن و خرگاه زد
عقل از آنجا رفت و پا بر راه زد

عشق بی پرواست چون پروا کند
کی ز عقل و جان و سر پروا کند

لاابالی وار هرجایی رسید
هرچه آنجا دید در آتش کشید

عشق چبود آشنا بیگانه کن
فیلسوفان را همه دیوانه کن

نی شناسد سر ز پا نی پا ز سر
نی بود در قید دختر نی پسر

نی ز سر پروا کند نی تن نه جان
نی شناسد خانه و نی خانمان

گر سر فرزند جوید از پدر
بردش از خنجر بیداد سر

سر به کف گیرد که ای جانان من
این سر فرزند من این جان من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۹۹ - بندگی خدا سبب زندگی حقیقی است
گوهر بعدی:بخش ۲۰۱ - قربانی نمودن خلیل الرحمن ع فرزند خود اسماعیل ع را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.