۱۶۴ بار خوانده شده

بخش ۲۱۷ - شهادت خلاف دادن یکی از ائمه جماعت

آن یکی را بود وامی بر کسی
از اجل بگذشته بود آن را بسی

روزی آمد در تقاضا و طلب
هم سجل بر کف گواهش بر عقب

گفت واپس دادم و دارم گواه
خانه ی قاضی است فردا وعده گاه

این بگفت و راه مسجد کرد ساز
دید امامی با جماعت در نماز

بر سرش عمامه ای چون گرز سام
در برش هم جبه ای چون سیم خام

سبحه صد دانه اش در پیش رو
ریشه عمامه اش زیر گلو

آمد و اندر صف اول نشست
با امام اندر نماز احرام بست

چون شدند آن قوم فارغ از نماز
پیش محراب آمد و با صد نیاز

بوسه زد بر دست مولانا نخست
وانگهی گفت ای امام دین درست

امشبی خواهم مرا منت نهی
از قدومت کلبه ام زینت دهی

بره ای در خانه دارم شیرمست
هم برنج و قد و نان و میوه هست

یکشبی با مخلصان آری به سر
هم مؤذن در رکابت هم پسر

گفت بالعین ای عزیز خوش لقا
وعده را حتم است بر مؤمن وفا

این بگفت و رفت از نزد امام
پس به سویش بازگشت از چند گام

گفت رازی دارم ای دانای راز
رخصت ار باشد بگویم با نیاز

می روم فردا سوی دارالقضا
با فلانکس بهر آن سیصد طلا

گفت تا اکنون نداده است آن لکع
واپست آن زر فبئس ماصنع

گفت نی نی او طلبکار من است
در کف او قید ماهار من است

او ز من دارد سجل معتبر
از من او جوید نصاب سیم و زر

گفت خواهد از تو زر گیرد دوبار
ای زهی بی شرمی و جور و قمار

گفت آری ای امام راستگو
گر توانی چاره ی کارم بجو

گفت با کی نی روم باکش و فش
سوی دارالشرع فردا غم مکش

هم مؤذن شاهد است و هم پسر
رو تو ایمن کن مهیا ماحضر

روز دیگر نزد قاضی آن غریم
رفت و دعوا کرد بی تشویق و بیم

آن دگر گفتا که دادم وام او
گفت قاضی گر گواهت هست کو

ناگهان از در درآمد مولوی
سبحه بر کف لب پر از ذکر جلی

از قدومش قاضی آمد در طرب
هم مؤذن هم پسر اندر عقب

رفت اندر صدر ایوان قضا
جا گرفت و دم زد از صبر و رضا

پس احادیث معنعن یاد کرد
اهل مجلس را بسی ارشاد کرد

گفت مدیون ایها القاضی الامین
از گواهانم یکی اینست این

کرد قاضی چون سؤال از آن حمیم
گفت مولانا کجا شد آن غریم

مرد مسکین پیش او برپای خاست
با تنحنح مولوی بنشست راست

گفت نی بتوان شهادت را نهفت
لیک نتوانم سخن بیفکر گفت

من ندانم قدر لکن ای مهان
جزو جزو واقعه سازم بیان

روز جمعه نیز در مسجد نخست
داد او را در حضورم صد درست

صبح شنبه داد هفتاد و یکی
عصر هشتاد و چهارش بیشکی

صبح یکشنبه چهل دادش تمام
وقت پیشین یا دو یا سه والسلام

بایدم مردن نمی دانم دگر
داده گر چیزی ندارم من خبر

آن غریم بینوا گفت ای امام
داد باقی را حسابم شد تمام

چون که مردن هست آیین ای عمود
پس چه می بودی اگر مردن نبود

مرده بودی کاش دهری پیش از این
تا ز مرگت زنده گشتی شرع دین

زنده گردد دین ز مرگ چون تویی
کاش نبود در جهان یک مولوی

داد از این دستاربندان داد داد
رفت شرع و ملت از ایشان به باد

آنچه با دین خامه ایشان کند
کی دم شمشیر بدکیشان کند

کاش نوک خامه شان بشکسته باد
وین زبانهاشان ز گفتن بسته باد

کاش درسی می نخواندی از نخست
چونکه خواندی کاش می خواندی درست

یا کتاب حکم خود را گم کنید
یا ترحم بر خود و مردم کنید

حکم یزدان را رجال دیگر است
شهر دین را کوتوال دیگر است

نزد حکم حق همه تسلیم شو
در منی چون آل ابراهیم شو

چونکه حکم حق رسد مردانه باش
از زن و فرزند خود بیگانه باش

راستی غیر از خدا بیگانه است
گر زن و فرزند و گر جانانه است

آنکه باشد اقرب از حبل الورید
کس از این نزدیکتر چیزی شنید

همرهت زآغاز تا انجام توست
همدم صبح و انیس شام توست

با تو در اصلاب و در ارحام بود
با تو در آغاز و در انجام بود

آشنا و خویش و مولای تو اوست
همدم و همراز و همرای تو اوست

آنچه داری یکسره از او بود
آب بحر است آنچه اندر جو بود

آنچه می خواهد تو هم می خواه آن
آب دریا را به دریا کن روان

مال و جسم و جان و فرزند و تبار
جمله را در راه آن شه کن نثار

همچو ابراهیم کاول مال داد
پس تن اندر شعله ی جوال داد

اینک آمد نوبت فرزند او
کند از دل ریشه ی پیوند او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۱۶ - در بیان اراده ی ابراهیم ع ذبح فرزند خود اسماعیل را
گوهر بعدی:بخش ۲۱۸ - بقیه داستان ابراهیم و قربانی کردن فرزند خود اسماعیل را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.