۳۵۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۱

از می عشق نیستی هر که خروش می‌زند
عشق تو عقل و جانش را خانه فروش می‌زند

عاشق عشق تو شدم از دل و جان که عشق تو
پرده نهفته می‌درد زخم خموش می‌زند

دل چو ز درد درد تو مست خراب می‌شود
عمر وداع می‌کند عقل خروش می‌زند

گرچه دل خراب من از می عشق مست شد
لیک صبوح وصل را نعره به هوش می‌زند

دل چو حریف درد شد ساقی اوست جان ما
دل می عشق می‌خورد جام دم نوش می‌زند

تا دل من به مفلسی از همه کون درگذشت
از همه کینه می‌کشد بر همه دوش می‌زند

تا ز شراب شوق تو دل بچشید جرعه‌ای
جملهٔ پند زاهدان از پس گوش می‌زند

ای دل خسته نیستی مرد مقام عاشقی
سیر شدی ز خود مگر خون تو جوش می‌زند

جان فرید از بلی مست می الست شد
شاید اگر به بوی او لاف سروش می‌زند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.