۱۶۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۹

جهان گر سر به سر بستان و باغست
مرا با رویش از عالم فراغست

به زلفش مشک را تشبیه کردم
بگفتا آن ز سودای دماغست

به هجران صبر نتوانم که وصلش
تنم را جان و چشمم را چراغست

ز وصلم مرهمی نه بر دل ای دوست
کم از هجران تو بر سینه داغست

مرا در درد هجران ای دلارام
مسلمانان چه جای باغ و راغست

کنون در گلستان وصلم ای جان
به جای بلبل شوریده زاغست

ز دست جور چرخ نامساعد
کنون طوطی گرفتار کلاغست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.