۱۴۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷۹

گرچه سرگشسته ام ز چوگانت
نکشیدیم سر ز فرمانت

در فراقت دلم به جان آمد
آمدم یک شبی به مهمانت

گر به عید رخم تو بنوازی
غیر جانم چه هست قربانت

مفکن کار من چو زلف به پای
دلبرا دست ما و دامانت

جز صبوری و جز شکیبایی
ای دل خسته چیست درمانت

هیچ دانی درین زمانه دلا
چه کشیدی ز عشق جانانت

چند ازین آه و ناله و زاری
که به گردون رسید افغانت

تا به کی در جهان چنین گردی
که نه سر باشد و نه سامانت

دایم از جان و دل همی گویم
آفرین خدای بر جانت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.