۱۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳۱

چون دلم وصل او دوا دارد
از تنم جان چرا جدا دارد

دل ز ما برد و قصد جانم کرد
ظلم بر ما چنین روا دارد

از چه رو آخر آن بت بی مهر
دایماً میل بر جفا دارد

دلبرا این دل شکسته ی من
طمع از دوست مومیا دارد

چشم نم دیده در گهرباری
مردم دیده را گوا دارد

خاک پای تو را به دیده کشم
که اثرها چو توتیا دارد

رحمتی بر من غریب بکن
که به ملک جهان تو را دارد

فلک اندر پی جفاست ببین
که توقّع ازو وفا دارد

نظر از بنده ات دریغ مدار
که بجز لطف تو کرا دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.