۱۹۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳۸

دل من با سر زلف تو هوایی دارد
دردمندست و ز لعل تو دوایی دارد

رخ تو بدر منیر است و در او حیرانم
دل من روشنی و نور ز جایی دارد

شاه حسنست و لطافت شده مغرور به خود
نیک دانم چه غم از حال گدایی دارد

ای گدایی در دوست به از سلطانی
آخر از کوی تو درویش نوایی دارد

گرچه سرو از همه اسباب جهان آزادست
حالیا در نظرش نشو و نمایی دارد

شتر مست که از خوان جفا مجروحست
ناله ای می کند و یاوه درایی دارد

در جهان گر چه عزیزست بسی درّ خوشاب
پیش لعل لبت آخر چه بهایی دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.