۱۷۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۶۷

مبا دردی که درمانش نباشد
فراقی را که پایانش نباشد

حرامش باد آن دل ای دلارام
اگر عشق تو در جانش نباشد

مرو در راه عشقی ای دل ریش
که آن حدّ بیابانش نباشد

سری کاو از غم تو پر ز سوداست
یقین دانی که سامانش نباشد

کسی کاو روی مه رویش را ببیند
چرا در عید قربانش نباشد

کسی کز روز وصل یار برخورد
فراق دوست آسانش نباشد

جهانی در فراقت مبتلا شد
بجز وصل تو درمانش نباشد

دل از دستش برون بردی چه چاره
چو بر دل حکم و فرمانش نباشد

اگر نانش دهد چرخ کهن سال
چه حاصل چونکه دندانش نباشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.