۱۳۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۳۷

دلم بگرفت از تنها نشستن
دمادم رخ به خون دیده شستن

روا داری تو مرغ جان ما را
به زاری بال و پر درهم شکستن

طریق عهد با یاران یکدل
ببستن باز بی جرمی گسستن

نهادن بر ره زاغان گل وصل
دل بلبل به خار هجر خستن

نیارد جز پریشانی و سودا
دل اندر زلف و خال یار بستن

ز شادی سر به گردون برفرازم
اگر دستم دهد زین غصّه رستن

جهان شد بر بلای عشق خرسند
که مشکل باشد از بند تو جستن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۳۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.