۱۳۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۴۱

دل به جان آمد از عنا دیدن
وز عنای جهان بلا دیدن

قطره ای خون بلا چگونه بشد
تا به کی باشد این جفا دیدن

ستم و ظلم بیش ازین نتوان
بر من خسته دل روا دیدن

جور و خواری چنین روا نبود
بر تن زار مبتلا دیدن

جان شیرین تویی و رفته ز تن
جان ز تن چون توان جدا دیدن

بی رخ خوب تو به جان آمد
مردم دیده ام ز نادیدن

ای دل از بخت خویش باید دید
یا از آن یار بی وفا دیدن

این جفاها که می کشی ز فلک
می نباید تو را ز ما دیدن

بی نواییم لازمست تو را
نیک در حال بی نوا دیدن

تو طبیب منی روا داری
خسته ی خویش بی دوا دیدن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.