۱۷۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۷۷

تا کی ای دیده دل اندر رخ جانان بندی
مدّتی با غم زلف مهی اندر بندی

بس جفا می رود اندر غم هجران بر من
تا کی ای جان ستم و جور به ما بپسندی

نقش رویت نرود هرگزم از دیده جان
تو مگر مهر رخت در دل ما آکندی

آخر ای دیده ی مهجور ستمدیده چرا
در غمش باز سپر بر سر آب افکندی

ای دل خسته تو تا چند ز سودای رخش
در سر زلف دلارام چنین پابندی

ما سهی سرو ندیدیم بدین شیوه گری
ما دگر ماه ندیدیم بدین دلبندی

چون دل و جان و جهان هر سه فدایت کردم
تو چرا یکسره دل را ز وفا برکندی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۷۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۷۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.