۱۴۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۸۸

دلم ز دست ببردی و جان به سر باری
بگو که با من بیچاره خود چه سر داری

نه کامم از لب لعلت روا کنی شبکی
نه یک زمان غمم از دل به لطف برداری

دلم ز دست ببردی مرا امان ندهی
ستمگرا نه چنین است رسم دلداری

به ریش ما ننهادی تو مرهمی از وصل
به تیغ هجر بکشتی مرا بدین زاری

تویی که یاد من خسته سالها نکنی
منم که با تو قرینم به خواب و بیداری

هزار بی دل همچون منت به عالم هست
چه باشد ار من بیچاره را نگه داری

به غور حال جهان کی رسی چو رفت از دست
عزیز من تو نداری سر جهانداری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۸۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.