۱۲۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴

گفتم به غم که از همه ابنای روزگار
با من وفا کسی چو تو یاری به سر نبرد

غم گفت چون کنم که غریبی و بی نوا
بی مونسی چگونه توانی دمی سپرد

گوی مراد در خم چوگان آن کس است
کز صبر پای در سر میدان غم فشرد

خوش باش شادی و غم دنیا عدم شمر
رستم ببین چه دارد و کاووس کی چه برد

خوناب دیده ام به رخ دل فرو دوید
جز نقش دوست هرچه همی دید می سترد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.