۱۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷

زلف کافرکیش تو آیین ایمان بر گرفت
عقل را صف بر شکست و عالم جان بر گرفت

لعل در کان، خاک بر سر کرد تا یاقوت تو
پرده ظلمت ز پیش آب حیوان بر گرفت

خشک سالی بود عالم را چو عشقت رخ نمود
از سرشگ چشم من یک نیمه طوفان بر گرفت

تا سر زلف تو چوگان گشت در میدان جان
صد هزاران گوی زر گردون به دندان بر گرفت

سایه را بر من فگن کآخر شناسی این قدر
کز سر خاک ای شکر لب سایه نتوان بر گرفت

دی خیالت دید کز عشقت چنان کردم فغان
کز فغان من فلک عالم به افغان بر گرفت

ساز آن کردی که درمان سازی از بهر مجیر
بر مگیر این رنج کو دردت به درمان بر گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.