۱۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹ - در مدح ابوالمظفر فضلون

کنون دانم که با مردم بدل میلست گردون را
که بر تخت شهی بنشاند شاهشناه فضلون را

یکی سر بود میران را یکی تاجست شاهان را
یکی مه بود ماهان را یکی مهر است گردون را

یکی از هفت گردونست عالی همتش برتر
یکی بخشیدنش بار است مر هفتاد گردون را

که را یاری کند ایزد بوی میمون کند سلطان
هم ایزد کرد مهرافکن مر آن سلطان میمون را؟

یقین دانم که بی دادی ز گیتی پاک برخیزد
زمانه باز بر ضحاک بگمارد فریدون را

فریدون همتست این شاه و دارد داد نوشروان
دهد داد از پی بی داد بدخواهان مغبون را

ز بهر آن که درویشان بملک اندر بوند ایمن
فدای گنج سلطان کرد مال و گنج قارون را؟

نداند تیغ تیز او نهنگ و پیل و ثعبان را
ندانددست راد او فرات و نیل و جیحون را

چراغ آل شداد است و شمع آل بقراطون؟
بدانش نام گم کرده است بقراط و فلاطون را

ز دیده روی بدخواهانش پرخونست روز و شب
همی شوند هر ساعت کنون از روی خود خون را

ندارد دوست سیکی غیر صهبای صبوحی را؟
چنان چون شاه دارد دوست شبهای شبیخون را

بنوک تیر اگر خواهد مه از گدون فرود آرد
بنوک نیزه گر خواهد ز دریا بر کشد نون را

چو ذوالنون در دل نونست بدخواهش بچاه اندر
رهائی نیست او را گرد رهائی بود ذوالنون را

کند چون حنظل و افیون بدشمن مر طبرزد را
کند چون رود در خانه بحاسد مر طبر خون را؟

بتن در بفسراند خون بساعت گر خوری افیون
ز آب تیغ او دادند گوئی آب افیون را

بدانش خلق اهرون را همی کردند شاگردی
اگر باز آمدی فضلون شدی استاد اهرون را

صلاح هرکسی که کرد پیدا چرخ شاهی را
پدید آورد چرخ او را صلاحی داد گردون را؟

بچه و چون یزدانی نتاند کس چنو داند
ولیکن گاه بخشیدن نیندیشد چه و چون را

اگر کار بد اندیشانش مقرونست با دولت
پراکنده کند کارش بساعت کار مقرون را

معادیش از درون شهر گفتندی حصین دارد
بتدبیر از درون گفتی حصین کرده است بیرون را

خدای عرش بر خصمان نهاد او را ظفر چندان
که بر فرعون و بر هامون ظفر موسی و هارون را

ز بس مدحت کجا خرد روائی داد دانش را
ز بس خلعت کجا بخشد کسادی داد اکسون را

ایا گردون ترا بنده زمین از فر تو زنده
پراکندی تو زر در خاک و سیم و در مکنون را

دل را دان و دانایان بمهر تو شده مرهون
رهائی نیست از مهر تو مر دلهای مرهون را

تو بنشستی بملک اندر بفرخ فال و نیک اختر
نیارد بیشتر زین پیش گیتی مردم دون را

همه خصمانت مجنونند و هم مجنون خلاف تو
خدای عرش فرموده است نبود بخت مجنون را

از آدم باز تا اکنون شهان کردند زر مسجون
بدست تو رهائی داد ایزد زر مسجون را

بر افزون درم کوشند و قصان جمله شاهان
تو نام نیک را کوشی نه نقصان و نه افزون را

سخنهای تو موزونند بستن سخت ناموزون
تو دانی داد دادن نیک ناموزون و موزون را

کنی خندان به رزم اندر ببازو تیغ هندی را
کنی گریان به بزم اندر بکف دینار مخزون را

چنان چون دوست داری تو خداوندان دانش را
ندارد هیچ شاعر دوست داعی را و مادون را

همه خلق جهان بودند مفتون بر تو نادیده
بزر و سیم دادی کام جان خلق مفتون را

ایا میر همه میران بهار مشگبوی آمد
چو مینو کرد بستان را چو مینا کرد هامون را

ز بوی باد نوروزی بعنبر خاک شد معجون
بدیبا در گرفت از گل زمانه خاک معجون را

پر آلتهای مدهونست باغ ور اغ و باد و ابر
بمروارید و مشگ آگند آلتهای مدهون را

نگه کن گل که چون ماند رخ میخوار شادان را
ببین خیری که چون ماند رخ بیمار مسجون را

میان بوستان بلبل خوش افسونها همی خواند
نهاده گوش و دل خوبان بدان خوش خوانده افسون را

بقالی داد پر نون دشت سامان را کنون آمد
بکاخ خسرو از سامان بدل قالی و پرنون را؟

ستاک گل ز بار گل فتاده بر بنفشستان
چو کرده بچه فغفور بالین زلف خاتون را

بهنگام گل رنگین میان گلستان بنشین
ببین گلهای میگون را بخور می های گلگون را

الا تا در مه نیسان بود بازار نیسان را
الا تا در مه کانون بود مقدار کانون را

کناد از بهر خصمانت چو کانون چرخ نیسان را
کناد از بهر یارانت چو نیسان دهر کانون را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸ - در مدح ابوالخلیل جعفر
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰ - در مدح ابونصر مملان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.