۱۸۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۲ - در مدح ابوالمظفر فضلون

تا ترا گرد مه از مشگ سیه پرهون بود
در تمنای رخت جان و دلم مرهون بود

گر ترا یارا بجای من بود یار دگر
در دو چشم من بجای خواب هر شب خون بود

تا بود معجون بمشگناب تار زلف تو
آب چشم من بدرد جان و دل معجون بود

ز آتش رخسار تو جانم همی سوزد ز دور
تاب زلفت را بر او پرتاب داری چون بود

گر لب چون شکرت گلگون بود شاید از آنک
گل ندارد طعم شکر بل شکر گلگون بود

هست ز آنرو زلف مشگین تو دلها را چمن
زانکه گه چون جیم و گه چون میم و گه چون نون بود

از رخ و زلفت بکانون هم گل و سنبل چنم
شاید ار جانم ز مهرت تافته کانون بود

عشق تو از بسکه شور انداخت در دلهای خلق
هر زمان گویند شور رستخیز اکنون بود

هرکجا روی تو باشد تیره باشد ماه و خور
بحر باشد هرکجا دست ملک فضلون بود

آنکه بیند مجلس میمون او تا جاودان
طالعش مسعود باشد اخترش میمون بود

وانکه باشد یکزمان از درگه عالیش دور
تا بود از نقد عمر خویشتن مغبون بود

جان و دل با مدح و مهر او قرین دارد مدام
هرکه را باید که با ناز و طرب مقرون بود

هرچه او بخشد بهشیاری نداند آن چه وزن
وآنچه در مستی بگوید آنهمه موزون بود

هرچه آگنده است قارون او پراکنده است پاک
هرکه مدحش گفت یکره جاودان قارون بود

شاه دانا دوستر زو در جهان هرگز نبود
شاه دانا دوست دشمن کاه و روزافزون بود

چون جهان باید گرفتن دیگر اسکندر بود
چون سپه باید شکستن دیگر افریدون بود

بر زمین همچون پدر بر هر هنر شد مشتهر
هرکجا باشد پدر چونان بسر ایدون بود

آن درختی کو همایون میوه ها بار آورد
جاودان باید که شادان بر گش آذریون بود

چون بود برخواسته مفتون بخیل تنگدست
دائم او بر خواستار خواسته مفتون بود

مدح او برخوان گر از چشم بداندیشی همی
کز بلای چشم بد مدحش ترا افسون بود

رزمه اکسون دهد خواهند گانرا گاه جود
وز طپانچه روی بدخواهانش چون اکسون بود

ای خداوندی که هرکش طبع شد مأمور تو
کمترین مأمور تو کافی تر از مأمون بود

گردد از جود تو قارون هرکه او مفلس بود
گردد از لفظ تو شادان هرکه او محزون بود

بد سگالت را فلک پیش تو بر هامون کشد
گر بدریا در چو ذوالنون در دهان نون بود

چون عطا بخشی جهان پر زر شاپوری شود
چون سخن گوئی جهان پر لؤلؤ مکنون بود

بار صد گردون بود یک بر تو هنگام جود
شاید ار تاج تو ماه و تخت تو گردون بود

از بر گردون بود جاش ارچه باشد بر زمین
آنکسی را کش عطائی بار صد گردون بود

دجله و جیحون بود با تیغ تو چون بادیه
بادیه بادست تو چون دجله و جیحون بود

گوهر آگین گنج با کین تو باشد چون سفال
آهنین دیوار با خشت تو چون هامون بود

جود تست و جنگ تست و فره و نیروی تست
گر ز حد وصف چیزی در جهان بیرون بود

دل بیفروزد ز تو دانائی آموزد ز تو
کو هما آوردت همی لقمان و افلاطون بود

چشم بد در باغ دولت ره نیابد سوی تو
تا بگرد او ز نام و ننگ تو پرهون بود

راست باشد کار یارانت چو روشن رأی تو
کار بدخواهان تو چون رایشان وارون بود

سنگ در دست ثناگویان تو باشد گهر
نوش در کام بداندیشان تو افیون بود

ساعتی مهمان نباشد نزد تو زر و گهر
نزد دیگر شهریاران سالها مسجون بود

من نپندارم که با کافی کف تو زین سپس
ذره زر و گهر زیر زمین مکنون بود

بر تو فرخ باد میمون جشن و نوروز و بهار
تا جهانت بنده همچون فرخ و میمون بود

باده خور با دوستان در بوستان اکنون کجا
بوستان از گونه گون گلها چو بوقلمون بود

از گل و شمشاد چون مدیون چینی شد چمن
از می گلگون همی باید که دل مدیون بود

تا بحوض اندر برنگ نیل نیلوفر بود
تا بباغ اندر برنگ آذر آذریون بود

باد گردون با بداندیشان و خصمان تو بد
گرچه دائم میل گردون با کسان دون بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۱ - در مدح ابومنصور وهسودان بن مملان
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۳ - در مدح ابوالخلیل جعفر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.