۱۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۷ - در مدح امیر وهسودان

بتی که لاله چند از رخانش لاله ستان
چه لاله ای که ندیده است خلق لاله چنان

بلای دین و دل آمد بسنبل و بادام
شفای جان و تن آمد بلاله و مرجان

همی رباید دلرا بناز در وصلت
همی ستاند جانرا بناز در هجران

چرا نباشم در هجر او نوان و نوند
چرا نباشم از هجر او نوند و نوان

کسیکه دلبر باشد نباشدش غم دل
کسیکه جانان باشد نباشدش غم جان

مرا بتر که نه دل با من است و نه دلبر
مرا بتر که نه جان با منست و نه جانان

چو یادم آید زان نرگس عذاب انگیز
چو یادم آید زان شکر عذاب نشان

چنان شوم که ندارم ز هیچ چیز خبر
چنان شوم که ندارم ز هیچ چیز نشان

لبش چو مرجان لیکن بزیر او لؤلؤ
برش چو وشی ولیکن بزیر او سندان

چو روی او ندهد نور ماه و هور فروغ
چو قد او نبود شاخ سرو در بستان

مراست تاوان در هجر آن نگار بسی
که هیچ روی نیاید بر او گهی تاوان

کسیکه کار وی از فعل او تباه شود
بود پشیمان چون خصم میر وهسودان

خدایگان زمین و زمان امیر اجل
که هست زیر نگینش همه زمین و زمان

نه بی رضاش کسی شاد باشد از نصرت
نه با رضاش کسی باک دارد از خذلان

هزار بهتان در مدح او بگوید خلق
چو بنگری همه بوده است راست آن بهتان

بجز فتح نشد تیغ او جدا ز نیام
بجز بسعد نشد تیر او جدا ز کمان

ایا مظفر کشورگشای و دشمن بند
ایا موید دینار بخش و شهرستان

بناز یار شد آن کز پی تو جست نیاز
ز سود دور شد آن کز پی تو جست زیان

سخاوت تو گسسته زو عده و تقصیر
شجاعت تو بریده ز تنبل و دستان

بروز جود تو بی نام حاتم طائی
بروز حرب تو بینام رستم دستان

کسی نبیند خان تو خالی از زائر
کسی نبیند خوان تو خالی از مهمان

کدام دشمن کز بیم تو نشد غمگین
کدام حاسد کز هول تو نشد ترسان

که بود کو ببدی با تو پیشدستی کرد
که نه بپای بلاش اندرون فکند زمان

کدام شاه که یکروز با تو دندان سود
که بنده تو نگشت آخر از بن دندان

اگر گهی حد ثانی فتاد ملک ترا
چه بود پس نبود ملک خالی از حدثان

کنون نگر که ز بخت جوان و دولت پیر
همه شهان هم از آن تواند پیر و جوان

بغم گذاشت همه عمر و آخر از غم مرد
هر آنکسیکه بغمناکی تو شد شادان

رضای یزدان جستی بهر چه کردی تو
بهر چه میکنی از تو رضا شود یزدان

ترا ز خلق جهان کردگار بگزیده است
کسی که خصم تو شد خصم کردگارش دان

اگرچه شاهان گه گه ترا خلاف کنند
بدرگه تو بود بازگشتن ایشان

بود همیشه گذرگاه حبل بر چنبر
بود همیشه گذرگاه گوی بر چوگان

بدولت تو همه کار ملک نیکو کرد
نشاط جانت فرزند مهترت مملان

پسر چنین بود آن را که تو پدر باشی
گهر نخیزد نیکو مگر ز نیکوکان

مرا چنانکه تو دانی نداند ایچ کسی
هم آنچنانم دار و هم آنچنانم دان

بچشم تو که مرا از پی تو باید چشم
بجان تو که مرا از پی تو باید جان

دلم بمدح تو رخشنده چون روان بخرد
تنم بمدح تو پاینده همچو تن بروان

بمن حقوق تو بسیار حبذا آن حق
که خون منت حلالست گر کنی قربان

بهیچ وجه ندارد بطبع ظلم و لیک
بدان و بدمنشان را بریده باد زبان

چنانکه رأی تو باشد هزار سال بزی
چنانکه کام تو باشد هزار سال بمان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح شاه ابوالحسن و شاه ابومنصور
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۸ - در مدح امیر شمس الدین و ابوالمعالی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.