۱۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۸ - در مدح امیر شمس الدین و ابوالمعالی

بزلف غالیه رنگی بروی آینه گون
ز عشق هر دو مرا روی زرد و رای نگون

برنگ آب گل و می شده است دیده من
ز مهر آن لب می رنگ و چهره گلگون

نه سرو نازد چون قامت تو در بستان
نه ماه تابد چون عارض تو بر گردون

زمانه تا برخت چشم بد همی نرسد
همی نویسد گردش ز غالیه افسون

اگر کمر بندی زی میانت راهنمای
وگر سخن گوئی زی دهانت راهنمون

کس از میانت نگفتی خبر که مدحش چیست
کس از دهانت نداری نشان که وصفش چون

از آن فزاید هر روز بر تو مهر مرا
که نیکوئیت فزونست و مردمی افزون

بباغ پر گل ماند رخ تو مالامال
زمانه بسته بشمشاد گرد او پر هون

لب تو خسته مژگانت را دهد مرهم
دل من از پی این شد بمهر تو مرهون

چو موم شد دل سنگ من از هوای رخت
چو شد ز بهر ملک نرم روزگار حرون

جهان ستان چو ملوکان باستان جستان
که هست خانه فرهنگ را بفضل ستون

بشهریاری شکاری بسان اسکندر
بروزگار شناسی بسان افریدون

نه هیچ مرد بود بی نوا بدرگه او
نه هیچ خلق بود تشنه بر لب جیحون

کفش چو بحری موج گهر بخارش جود
سنانش ابری با رانش سیل و سیلش خون

بتیغ تیز دمار صناعت داود
بکف راد هلاک فکنده قارون

هزار یک بنیاید برون دریا آب
که در و دینار آید ز دست او بیرون

بگاه خشم بود دور طبع او ز شتاب
بگاه جود بود دور طبع او ز شتاب

جفا بگوید و پیش آورد همی تأخیر
سخا بگوید و پیدا کند بکن فیکون

گه مجالسه خلقش چو عنبر سار است
گه مذاکره لفظش چو لؤلؤ مکنون

ایا بدانش چون مهتر ارسطالیس
بدین و دولت چون اوستاد افلاطون

همه ببدره دهی جعفری و منصوری
همه برزمه دهی ششتری و سقلاطون

بروز رامش و رادی زبون دست و دلی
بروز کوشش و فرمان ترا زمانه زبون

ترا عدو نبود مرد طالع مسعود
ترا ولی نبود مرد اختر وارون

اگرچه عالم مامور بود مامون را
تراست بر در مامور مهتر از مامون

نکو خصال و نکوحال امیر شمس الدین
که کمترینش عطا هست بار صد گردون

باوالمعالی عالم نمای و عالم رای
که هست همت عالیش برتر از گردون

بسا مغاک کز او راست گشته با پشته
بسا حصار گز او راست گشته با هامون

هر آن هنر که ز رستم همی دهند خبر
از او همی بعیان یافتن توان اکنون

بروز بخشش قارون از او شود درویش
بروز رامش شادان از او شود محزون

ز بانک سائل شادان شود روانش چنانکه
ز بانگ لیلی خرم شود دل مجنون

نداد و هم ندهد هیچ خلق را تیمار
نکرد و هم نکند هیچ خلق را معجون

بروز بزم چو یوسف بود فراز سریر
بروز رزم چو رستم بود فراز هیون

زمین ز جود کف او میان زر پنهان
هوا ز خلق خوش او بغالیه معجون

شود چو افیون بر دشمنان او شکر
شود چو شکر بر دوستان او افیون

همیشه تا نکند با فنا بقا پیوند
همیشه تا نبود فتنه با خرد مقرون

بقا و دولت با هر دو میر مقرون باد
بر این سعادت عاشق بر آن ظفر مفتون

فزون طربشان هر روز و بختشان فیروز
خجسته عید بر ایشان خجسته و میمون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۷ - در مدح امیر وهسودان
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۹ - در مدح ابومنصور
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.