۱۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح ابونصر مملان

دمید لاله سیراب در بنفشه ستان
چو طوطئی که بود خفته در بنفشه ستان

بگیر باده گلرنگ بر بنفشه و گل
ز روی و موی بتان هم گل و بنفشه ستان

ز لاله بستان آراسته است پنداری
در بهشت گشاده است چرخ بر بستان

بسان مجلس پرویز گشت باغ و در او
هزار دستان چون باربد زند دستان

زمین شده ز گل سرخ چون رخ حورا
هوا از ابر سیه گشته چون دل شیطان

چو روی دلبر مخمور لاله داده فروغ
چو قد عاشق مهجور سرو گشته نوان

بهر کجا که روی تو بهشت دیگرگون
بهر کجا نگری تو گلی است دیگرسان

بسان غالیه دانی ز مشگ آذرگون
نشان غالیه مانده میان غالیه دان

دهان گشاده اندر میان باغ همی
چنانکه دوست گشاده کند بخنده دهان

ز رنگ گلها در بوستان هزار نگار
ز بانگ مرغان در گلستان هزار فغان

زمین ز لؤلؤ قارون ز ابر لؤلؤ بار
هوا ز مشگ توانگر ز باد مشگ فشان

ز روی خارا بیرون همی دمد مینا
ز روی مینا بیرون همی دمد مرجان

چمن ز مینا چون بزمگاه قیصر روم
سمن ز لؤلؤ چون باغ خسرو اران

خدایگان زمین و زمان امیر اجل
بگاه حلم زمین و بگاه خشم زمان

نه پای دارد پیش سخای او دریا
نه تاب دارد پیش سنان او سندان

همی زداید طبع ولی بنوک قلم
همی رباید جان عدو بنوک سنان

نظیر او بسخاوت نیافرید خدای
عدیل او بشجاعت نیاورید جهان

هر آن سخا که بود نزد مردمان بخبر
هر آن خبر که بود نزد مردمان بگمان

همه بدانی هنگام رزم او بیقین
همه ببینی هنگام جود او بعیان

اگر بگنج هواش اندرون بوی گنجور
اگر بکان هواش اندرون بوی که کان

بگنج را مشت اندر بود همیشه مسیر
بکان دانشت اندر بود همیشه مکان

کسی ز خدمت او نیکتر نیابد گنج
کسی ز مدحت او نیکتر نیابد کان

سخاوت و هنرشرا پدید نیست کنار
سیاست و غضبشرا پدید نیست کران

ایا بروز سخا خامه تو گوهر بخش
ایا بروز وغا خنجر تو شهرستان

ز یک عطای تو منعم شود دو صد سائل
ز یک حدیث تو دانا شود دو صد نادان

موافقانت نباشند یکزمان غمگین
مخالفانت نباشند یکزمان شادان

گوا بس است کریمیت را عطای مدام
نشان بس است سواریت را نبرد غزان

بدان نبرد که چونان کسی نداده خبر
وزان گروه نبرده کسی نداده نشان

همه بتیر فشاندن بسان آرش و گیو
همه بتیغ کشیدن چو رستم دستان

همی ز دور بتابید تیر چون آتش
همی ز دور بتابید تیغ چون سندان

سر سواران گشته علامت شمشیر
دل دلیران گشته نشانه پیکان

فروغ تیغ پدید از میان گرد سپاه
چنانکه در شب تاری ستاره رخشان

سنان گرفته واندر کمان نهاده خدنگ
مبارزان هم بر تافته ز جنگ عنان

سپاه باز دهد جان بشاه روز نبرد
در آن نبرد سپه را تو باز دادی جان

از آن زمان که جهان بود یکتن تنها
کی ایستاده بجنگ هزار سخت گمان

بدانگهی که هوای تو سوی ترکان بود
ز هیچ خلق بدیشان نبود ذل و هوان

کنونکه رای تو زایشان بگشت یکباره
پدید گشت بدیشان عدو هم از ایشان

ترا بطبع ملکشان همی نهد گردن
ترا بطوع ملکشان همی برد فرمان

چو میر و مهتر ایشان بزیر حکم تواند
چه باک باشد از این عاصیان پر عصیان

خدایگانا بر تو زیان رسید ولیک
چو تو بجائی کس ننگرد بسود و زیان

بسالها که بتلخیت زد فلک بنیاد
بسالها که بنقصانت زد جهان بنیان

دو صد خوشیت پدید آمد از یکی تلخی
دو صد مهیت پدید آمد از یکی نقصان

دلیل آنکه خدای جهان بفضل و کرم
نگاهدار تن و جان تو شد از حدثان

ز خاندانت یکی را بجان نبود گزند
ز چاکرانت یکی را بتن نبود زیان

بدین هوا که دم اندر هوا فسرده شود
ز بخت گشت زمستان بسان تابستان

خدایگانا سال نو و بساط نو است
بشادکامی بنشین و غم ز دل بنشان

ازین سپس نبود کار جز نشاط و شراب
ازین سپس نبود شغل جز کنار بتان

ترا بجای همه عالم ای شه احسانیست
بجای من رهی ات هست بیشتر احسان

مرا ز خاک برآوردی و بپروردی
مرا باحسان کردی تو بهتر از حسان

بجاه تست بنزدیک مهترانم آب
بنام تست بنزدیک خسروانم نان

همیشه تا نکند در شکر شرنگ اثر
همیشه تا نکند در خزان بهار نشان

بدشمنان تو بر چون شرنگ باد شکر
بدوستان تو بر چون بهار باد خزان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح ابومنصور جستان
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح ابوالهیجا منوچهر بن وهسودان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.