۱۶۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۸ - فی المدیحه

هر آنچه هست نهان از منجمان جهان
ز رای روشن شاه زمانه نیست نهان

هر آنچه خواهد بودن در آیدش بضمیر
هر آنچه خواهد رفتن در آیدش بزیان

ببیند او بعیان هر چه نزد عقل خبر
در آیدش بیقین هر چه نزد خلق گمان

سپه برون برد از رود ژرف بی کشتی
گهر برآورد از سنگ خاره بی کهکان

اگر چه شاه جوانست بخت او پیر است
ز عقل پیرش بختش همیشه هست جوان

چو او ز گنجه بفال بهی برون آمد
یکیش گفتی این و یکیش گفتی آن

که بی سپاه گران خصم را مدار سبک
بجنگ خصم منه روی بی سپاه گران

نبرد کس را فرمان و خیمه بیرون زد
جز آن نکرد کجا آید از خرد فرمان

ز درد زود رها گردد آنکسی که کند
باتفاق خرد درد خویش را درمان

چو بدسگال ز کردار شاه شد آگاه
دلش نژند شد از بیم و تن ز هول نوان

چو دم بخواهش نگشاد آنکه رفتش پیش
بجنگ جستن شاه جهان ببست میان

بمال و ملک سپاهی بهم فرا آورد
فزون ز برگ درختان و قطره باران

سوارشان همه گردان ارمن و ابخاز
پیاده شان همه شیران لگزی و شروان

همه بتیغ چو گیو و بنیزه چون بیژن
همه بحمله چو رستم بحیله چون دستان

برابر شه آران شدند بر کوهی
که بی دلیل نداند در آن شدن شیطان

پناه خویش گرفتند بیشه بر سر کوه
چنانکه سرش همی گفت راز با سرطان

چور ایت شه گیتی بدشت پیدا شد
نهان شدند سپه در درون یکان و دوگان

ملک بیامد آنجا بناز و فیروزی
گشاده روی و گشاده دل و گشاده عنان

دو روز خرم و خندان بگرد آن بنشست
شده بدیدن او خلق خرم و خندان

برفت وی که بسوزد زمین دشمن دین
مگر شود جگر دشمنان بدان سوزان

سران لشگر ایشان رسید بر کوهی
که هیچ خلق بدان سرکشی نداد نشان

سپاه شاه کشیدندشان ز کوه بدشت
بیامدند ز دوده دل و ز دو ده سنان

ز نیره ها همه صحرا چو نیستان شده بود
همه چو شیران در نیستان گرفته مکان

بسان طوفان از که برآمدند و لیک
بخاست بر ز می از خون حلقشان طوفان

بحمله سپه شاه خیل ایشان را
بتیغ کرد دریده دل و رمیده روان

بساعتی تنشان شد نشانه زوبین
بساعتی دلشان شد نشانه پیکان

ز هول تیر سواران تیر قد عدو
شدند گوژ و نوان اندران بسان کمان

هوا برنگ شبه شد زمین برنگ عقیق
یکی ز تیر روان و یکی ز خون روان

بجان ز شاه نرسته از آن سپاه دو بهر
بتن نرست و بمال آن کجا برست بجان

سپاهشان را کشته سپاه شاه زمین
امیرشان را کرده اسیر شاه زمان

امیر همچو شبان باشد و سپه چو رمه
شود رمیده رمه چون شود گرفته شبان

نه مهتر است و نه کهتر بدین سپاه اندر
که نیست مهتری از کافرانش وز دزدان

اگر نبودی تایید شاه شیر شکار
وگر نبودی اقبال میر شهرستان

بکار زاری از پیش لشگری چندین
چگونه گشتی آواره لشگری چندان

همیشه نازش گردنکشان از من و روم
بفتح ار کون بود و فتح ارزنگان

ولیکن ایشان ز انبوه خیل نازیدند
ملک ننازد الا بفره یزدان

بآفتاب بر آورد افسر اسلام
بزیر خاک فرو برد رایت کفران

خدایگان بزمانی ز کافران بستد
بتیغ کینه فضلون و کینه مملان

کنون هر آنچه تو خواهی بگردنش برنه
کنون هرانچه تو خواهی ز نعمتش بستان

کنون اگر پسرشرا بدو فروشی بر
بس است قلعه نشواد و ایدرش ارزان

تو بر نشاطی و هر روز خصم بر تیمار
تو بر فزونی و هر روز خصم بر نقصان

تودی برون شده بودی بشهر خصم اندر
که تا بر آتش بوم و برش کنی ویران

چنانکه موسی عمران بکوه آتش جست
پیمبری یافت از کوه موسی عمران

یکی سپاه شکستی دلیر و شاه شکن
شهی گرفتی لشگر فروز و گردافشان

همیشه تا که بود در جهان هوان و هوا
همیشه تا که بود در جهان بهار و خزان

خزان ناصح تو سال و ماه باد بهار
هوای حاسد تو سال و ماه باد هوان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح شرف الدین و شمس الدین
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح شاه ابومنصور مملان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.