۱۷۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح شاه ابومنصور مملان

هرکه را دلبند باشد مهرجوی و مهربان
روز او دائم بود نورزو و عید مهرگان

مهربان دلبر بود خوش گر نباشد ماهروی
چون بود دلبر که باشد ماهروی و مهربان

دل بدلبر دادم و دلبر بسی بهتر ز دل
جان بجانان دادم و جانان بسی خوشتر ز جان

بی نشان آمد دهان و بی گمان آمد میان
آن ز تنگی بی نشان وین از نزاری بی گمان

آن دهان بی نشان را نام دائم در دهن
آن میان بی گمان را نام دائم در میان

عارضش چون پرنیان هفت رنگ آید همی
هفت باشد چون میانش از نیمتار پرنیان

مشتری چهری که جان و دل مر او را مشتری
ارغوان رنگی که گردد جان خلق از وی جوان

دو لبش دو نار و بسته اندر او درهای پاک
هیچکس دیده است در هرگز میان ناردان

تا بدیدم رویش اندر آبدان از عشق او
دیده کردم ناردان و طبع کردم آبدان

گر نه عاشق شد دو زلفش بر دو رخسارش چرا
چون دل عاشق نمی گیرد مکان در یک مکان

گه بود گر درخش گردان چو گرد ماه میغ
گاه تازان از بناگوشش چو از آتش دخان

گاه گردد همچو چوگان گاه گردد همچو گوی
گاه گردد همچو تیر و گاه گردد چون کمان

گاه سنبل گستر است و گاه سوسن پرور است
گاه مه را معجر است و گاه گل را سایبان

درع پوشان بر حریر و مشک پوشان بر قمر
خفتنش بر لاله برگ و رفتنش بر ارغوان

پیش قد او بود چون خار سرو جویبار
پیش روی او بود چون میغ ماه آسمان

مردمان باستان اندر حدیث حسن و عدل
هر یکی از یوسف و نوشیروان زد داستان

تا پدیدار آمد آن بت نام یوسف گشت گم
تا پدید آمد ملک بی نام شد نوشیروان

شاه ابومنصور مملان آنکه داد و عدل او
از جهان بفکند نام خسروان باستان

او برادی بی عدیل است و بمردی بی قرین
ناورد پیدا قرینش چرخ در سیصد قران

گرچه شعرم در بود چون در مدیح او بود
مردم دانا قرین دانند او را با قران

هر که را باشد روان و هر که را باشد خرد
هر که را باشد زبان و هر که را باشد دهان

رای او جوید بدان و مهر او ورزد بدین
مدح او گوید بدین و خاک او بوسد بدان

ای فنای گوهر و دیبا بقای جود و علم
وی نشاط سائل و زائر دمار گنج و کان

فضل تو بیش از شمار و مدح تو بیش از عدد
جود تو بیش از قیاس و گنج تو بیش از گمان

تا تو باشی بر زمین همچون فلک باشد زمین
تا تو باشی در جهان همچون جنان باشد جهان

گاه بزم آرای تو برتر فراوان از فلک
بزم جان افروز تو خوشتر فراوان از جنان

تیغ تو کشور ستان و دست تو دینار بخش
نیزه تو آتش انگیز و قلم آتش نشان

مردم بسیار دیدم شاه کرده نام خویش
لیکن از شاهی ندیدم جز تو در ایشان نشان

خسروان باشند پیشت چون گمان پیش یقین
سرکشان باشند پیشت چون خبر پیش عیان

تا عیان باشد نبیند کس دگر اندر خبر
تا یقین باشد نبیند کس دگر اندر گمان

هیچ بادی را نشاید خواند با طبعت سبک
هیچ کوهی را نشاید خواند با حلمت گران

با حدیث تو حدیث هرکسی باطل شود
همچو پیش آیت فرقان فسون جاودان

کس نماند جاودان اندر جهان بادا تو را
ملک افزون از جهان و عمر بیش از جاودان

نیکخواهان را کند گردون ز بهر مهر تو
خاک زیر پای مشگ و سنگ در کف بهرمان

بدسگالان را کند گیتی برای کین تو
زعفران چون خاک بر او هر دو رخ چون زعفران

تا بود وقت بهاران رنگ گل یاقوت فام
تا بود دینار گون برگ رزان وقت خزان

باد روی تو چو هنگام بهاران رنگ گل
روی خصمانت چو هنگام خزان برگ رزان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۸ - فی المدیحه
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح شاه جستان و امیر شمس الدین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.