۱۶۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح ابونصر مملان

دهد روی آن سرو سیمین نشانی
ز ماهی که بر سرو سیمین نشانی

دخانی پدید آید اندر دو چشمم
از آن روی ناری و زلف دخانی

چو بر سحر آن ترک خانی بگویم
شود چشم من خانه و خانه خانی

دل رایگانی که بد مهر پرور
بدادم بدست کسان رایگانی

مرا جسم چون شاخه خیزران شد
ز هجران آن قامت خیزرانی

ایا عاشق از عشق چون موی گردی
گر آنی که کوه از تو گیرد کرانی

بتن چون هوا از هوان هوائی
بدل با فریب از فریب فغانی

ز هم داستانی که هستم بر آنم
که هرجا که هستی زنم داستانی

اگر زندگانی بهر حال باشد
تو از مردگانی نه از زندگانی

ایا گشته پیر از جوانیت مانده
هوسهات با عارض ارغوانی

ایا قبله دلبران زمانه
گر آنی که خون دلم را برانی

ندام چه کانی بلا را که چندین
تو از دیده عاشقان خون چکانی

چه سائی سر زلف بر چهره گل
دلم را می مهر تا کی چشانی

بزلف دو تا مبتلا را بلائی
بچشم سیه آهوان را هوانی

بسرو چمانت کند وصف هرکس
چه مانی تو سرو چمان را چه مانی

هنوز از نوانی ندانی به از بد
بدان را نوازی بهان را نوانی

تو با کس نمانی که با من نماندی
گهی نزد اینی گهی نزد آنی

همیشه جهانی بگرد جهان در
مگر دشمن شهریار جهانی

شهنشاه گیتی ابونصر مملان
که او را بود فر خسرو نشانی

خدیوی کجا نام شمشیر تیزش
که برنده است آن شرار یمانی

اگر دوزخی بر زبان آرد آنرا
زبانی کند دوزخی را زبانی

ایا کی دل و بر دل خصم چون کی
پدید است بر تو نشان کیانی

همه فر و فال کیانیست با تو
اگر نز کیانی بگو از کیانی

همه فر و فال کیانیست با تو
اگر نز کیانی بگو از کیانی

تو زان خاندانی که گردون بنازد
گرش خادم و خاک آن خاندانی

تو بدخواه مالی و بد خواه مالی
تو آتش نشانی و آتش نشانی

یکی را تو سودی یکی را تو سودی
یکی را زیانی یکی را زیانی

اگر با زمانه بتازی زمانی
نه زو باز گردی نه زو باز مانی

گه حلم گوئی درنگ زمینی
گه خشم گوئی شتاب زمانی

تو آنی که هفت آسمان را بروزی
توانی بهم بر زدن بی توانی

سخا را مکانی بدان کف کافی
بشمشیر خون معادی چکانی

مه و مهر از آن مهربانند با تو
که بر مهر آزادگی مهربانی

بروز و شبان مر جهان را تو مانی
جهان چون رمه گشت و تو چون شبانی

مکان عطائی بدان طبع صافی
یمین و غائی به تیغ یمانی

گمانی برم شهریارا که ناید
تو را در سخن دانی من گمانی

نکو داردم هرکه نیکوم داند
تو نیکو نداری و نیکوم دانی

نخواهم شدن بر کسی بار گردن
توانی مگر بیش از این ناتوانی

الا تا به آذر جهان پیر گردد
الا تا به آزار یابد جوانی

در این ملکت باستانی بزی تو
بشادی دو رخ چون گل بوستانی

طرب کن بآواز چنگ مغنی
طلب کن ز خوبان نبیذ معانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰۲ - در تهنیت عید
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۰۴ - در مدح امیر جوانشیر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.