۱۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۱

همی گذشت بکوی اندرون بت مشکوی
ز روی او شده جای نشاط و رامش کوی

جفا نمود و بمن روی باز کرد بخشم
ز خشم چون گل صد برگ برفروخته روی

برفت و ماند مرا دلفکار و زار بجای
ز دیده بر دو رخ از جوی خون گشاد آموی

رخم بزردی زر است و تن بزاری زار
دلم ز ناله چو نال است تن ز مویه چو موی

بعشق خوبان گر با تو دانش است مو رز
بگرد خوبان گر با تو مردمی است مپوی

ازین نداد خداوند مهر خوبان را
ز مردم آنکه خداوندشان نداده مجوی

هرآنکو گوی زنخدان نیکوان جوید
دلش همیشه بود همچو پیش چوگان گوی

اگر درست کند بخت نام و کنیت من
ببوسه داد دل خویشتن بخواهم از اوی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.