۲۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷ - مدح سلطان قزل ارسلان سلجوقی (مظفرالدوله و الدین بن شمس الدین ایلد کز)

آنرا که چار گوشه عزلت میسر است
گو نوبه پنج کن، که شه هفت کشور است

دل چون زبان طمع بریدی کباب دهر
از دل بُبر، که پهلوی ایام لاغر است

بگذر ز چرخ طبع که بستان سرای انس
برتر ز طاق و طارم این سبز منظر است

گر بوی کام هست نه بر هفت مدخنه است
ور عقد انس هست نه بر چار گوهر است

طبطاب زین فلک سر تو کی برآورد
چون نیک و بد نگاه کنی، کوی بی سر است

چون کاهلان به سبزه ی گردون فرو میای
کاین سایه دار، اگرچه شکوفه است بی براست

دانی بر این بخور مزور که خوش بود
هر سر که بیدماغ تر از کوی مجمر است

گویند ابر، منت دریا برد بخود
هم هرزه نیست، ورنه چرا دامنش تر است

گاوی نشان دهند، بر این قلزم نکون
لیکن نه پرچم است مراو را نه عنبر است

بر خرج دهر، کیسه چه دوزی که هر درست
بر هفت خانه صره کیتی مدور است

کام طمع به عالم صورت چه خوش کنی
کاین نقش شکر است، نه معنی شکر است

از آسمان مشام تفرز فراز گیر
کاین سبز برگه آبخور شیر ابحر است

بر شط حادثات برون آی زین لباس
کاول برهنگی است، که شرط شناور است

از اشک خواه سیم، که نقدی است پر عیار
وز چهره جوی زر که طلای معیر است

خلقان به رنگریز طبیعت مده از آنک
هر دست رنگرز ز نخستین سیه تر است

بر چین دکان جسم، که در دار ملک روح
به زین عمل که هست، نه بر تو مقرر است

جبریل میزبان مسیح است، بر فلک
در خورد هم طویلکی زر، سم خر است

دود چراغ خورد هر آن کز برای او
خورشید رای صبح، بر اطراف خاور است

زورق ز آب دیده کن و در نشین از آنک
دریای آتشین تو دشوار معبر است

فصّاد روزگار بزهر آب داده نیش
تو شادمان و غرّه که کویش معنبر است

رخ پر سرشک کن چو فلک وقت شام از آنک
بر هجر روز، اشک شفق نیز احمر است

در قرص مهر و گرده مه بنگر و بدانک
بی این همه صداع دو نانی میسر است

در عهد ما که ما در راحت عقیم ماند
شادی ز خلق، روی نهفته چو دختر است

زاغ سپید گشت امانت به پایه ی
طغرای مه چو نامه هد هد مزور است

از سالکان صادق پروانه ماند و بس
کاو در طواف کعبه همت مجاور است

گفت آفت سراست و خموشی خلاص آن
در اختیار زین دو یکی تن، مخیر است

پر کار چرخ گوژ شد از دور بی شمار
کس نیست کاوزر است ولی همچو مسطراست

از سرو تا بسوسن آزاد کس نماند
الا، دلی که بنده شاه مظفر است

دریای بزم و رزم که از جود و حزم او
دایم صدف گهر ده و ماهی زره در است

چون پشت بر سریر کند، روی دولت است
چون روی در مصاف نهد، پشت لشگر است

معمار عدل او بحذاقت مهندس است
عطار خلق او به عبارت شکر گر است

آن ابر ازرق است، حسامش که در مصاف
هر قطره که ی رشح کند بحر اخضر است

درشان آن درخت چگوید خرد کز او
فرخنده میوه ی چو قزل ارسلان بر است

تنزیل صادق است مرا، در ثنای شاه
لیکن برای مصلحتی نا مفسر است

بانک خروس حربه دیو است از آن کجا
تفسیر او شهادت الله اکبر است

هرکس ز بحر فکر برآرد دُرّی ولیک
دُر دانه های خاطرم از بحر دیگر است

ننهاده اند در پر جغد و غراب و زاغ
آن چابکی که در پر باز سبک پر است

بر لشگر ریاحین، گل راست سلطنت
کوری کو کنار که حمال افسر است

پشه چو پیل را بفسون بر زمین زند
لیکن نه مرد پنجه بازوی صر صر است

نسبت همی کنند بمن بنده طاعنان
جرمی که در مقابل عفوش محقر است

یعنی، که آن قصیده غرا به حسب حال
مردود طبع پاک شه نیک محضر است

زان دم فشانده بر سرم آتش چو شعله هاست
زانک فتاده بر جگرم خون چو ساغر است

بیجان بماند چون رسن از غصه و سرم
بر زانوی دریغ نهاده چو چنبر است

بدگوی، گو، بیا و بگو، تا چه گفته ام
باری کنون من ایدرم و خسروایدر است

زین پیشتر چه رفت، که با شمع آفتاب
کردن شکایت از شب محنت نه درخور است

خضری که میر آب محیط است نیست داد
کاو را از آن عمل دهنی خشک کیفر است

رخشی که پیک باد فرو ماند آن گهی
پالان عود قسمت هر دیزه استر است

عذرا، در آرزوی دو کز مقنعه در است
فرق سگان وامق او غرق زیور است

تنها مرا بر این سخن ارکفر لازم است
بنگر چه واجب است، بر آنکس که کافر است

ورنه بدان خدای که مبنای صنع او
معمار سقف سرمه وش و فرش اغبر است

از هیچ، لعبتی بطرازد که هیأتست
بر آب صورتی، بنگارد که پیکر است

این چرخ سرکش از در او خاص مفردی است
کز کهگشان حمایل سیمینش در بر است

گل مهره ی ز جوهر آبی کند درست
گلکونه ئی به چهره خاکی دهد زر است

عدلش میانجی است در این دو سرای صنع
سرباز تر بگویم، میزان داور است

از بارگاه عزت او، چرخ گوژ پشت
هم حلقه در است و چو حلقه بدر بر است

شاها، بذات تو که ز بعد وفات جسم
امروز در ضریح مقدس پیمبر است

یک پایگاه حضرت او اسم اعظم است
یک جرعه خوار صفوت او جسم ازهر است

ایمان بدان دو میوه ی شاخ پیمبری
کز، وی مراد عنصر شبّیر و شبّر است

سوگند میخورم، به رکاب مبارکت
کاندر فضای معرکه با فتح همبر است

سوگند میخورم، به جمال منوّرت
کانجا که بزم چرخ بود ماه انور است

سوگند میخورم، بسنان زره درت
کز تاب حمله در کف تنّین محور است

سوگند میخورم، به خدنگ جگر خورت
کابی است از صفا که در او عکس آذر است

سوگند میخورم، به حسام سر افکنت
کاندر فضا خیال قضای مقدر است

کاندیشه خلاف رضای تو، بنده را
بر تخته مخیله هم، نا مصور است

ور، کم کنم ولای تو شاه فرشته خلق
پس همچو نقش دیو تنم منبع شر است

در عهد دولت تو که طول بقاش را
منزلگه تباهی از آنسوی محشر است

گه، چوب آستان توام ناز بالش است
گه خاک بارگاه توام نرم بستر است

با دم زبان به خنجر روشن دل تو قطع
گر؛ نه در این زبانم با دل برابر است

تو همچنان مکن که چو بیند مرا حسود
گوید به طنز، حال فلان از چه ابتر است

گر من خریده کرم این برادرم
او هم، گزیده نظر آن برادر است

صد قصه و قصیده و پیغام و ماجرا
در بطن این دو بیت که گفتم مضمر است

تا پاسبان معتمد ملک خاتم است
تا، راز دار مؤتمن فکر دفتر است

آن روزنامه باد، ضمیر تو کاندر او
اسرار هفت خاتم گردنده چنبر است

عمرت دراز باد که دهر عطیه بخش
از هر عطیتی که دهد، عمر، بهتر است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶ - مدح مظفرالدوله قزل ارسلان
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸ - وصف بزم و مدح اتابک مظفرالدین قزل ارسلان و سلطان ارسلان بن طغرل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.