۱۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۷ - مدح سلطان الب ارسلان بن طغرل

بفراخت رایت حق، برتافت روی باطل
الب ارسلان ثانی، شاه ارسلان طغرل

پر خار قهر بادا، چشم بدان که الحق
ملکی است بس برونق، شاهی است سخت عادل

هر دم عقاب فتنه، در خون خود بغلتد
از زخم باز چترش، چون مرغ نیم بسمل

تقدیر کرد روشن، مجموع آفرینش
از خرج و دخل ماهی، ملک شه است حاصل

این حاصل ار چه در دهر بگذارد حق مردی
چون عارض زنان باد فارغ ز خط باطل

بی رایت عدو بند، این خطه بود یک چند
چون خشک لب نهالی، در فرقت مناهل

و امروز شد مرفه در ظل او که تا حشر
بر فرق دین و دولت تا بنده باد این ظل

تاجی نهاده جاهش بر اوج فرق فرقد
قیدی کشیده حلمش بر ساق مرکز گل

آبستنی است چون شب، تیغش بصبح نصرت
این طرفه هندوئی بین، گشته ز ترک حامل

بچه دو نیمه زاید پرورده ی عطارد
گر در بر دو پیکر تیغش بود حمایل

هر فلسفی که گوید فرمان ده است گردون
از خاتم شه آرد بر ز عم خود دلایل

تا بی عصا برآید تقدیر کرد عالم
رایش همی فرو زد بر راه او مشاغل

کلکش ادیب عقل است هین، ای ادیب بی مغز
تیغش طبیب ملک است هان، ای طبیب قاتل

دردی نه در دل این چشمش چو چشم عاشق
مغزی نه در سر آن نوکش چو نوک عزهل

زان چنگ طوطی افتد بر سینه های بازان
وین پر زاغ بندد بر گردن حواصل

هشیار میگساری، این هم چو چشم معشوق
استاد نقش بندی، آنهم چو طبع فاضل

این کحل چشم دل شد، چون مد خامه شرع
و آن آفت سر آمد، چون مذهب اوایل

این در صلات مادح، چون کف شاه معطی
و آن در مصاف دشمن چون چتر شاه مقبل

ای ز احتلام تیغت، فرزند ملک بالغ
وی ز احترام کلکت نو عهد شرع کامل

سهم تو رنج و راحت، چون روزگار صابر
باس تو ترش و شیرین، چون نکته های عاذل

شمشیر در نیامت، شیری است نیم خفته
خرگوش خواب تاکی، هان ای جهان غافل

در صف سایلانت، بارد سحاب قطره
آری عرق چکاند، شرم از جبین سایل

در نفس خویش او خود، طفلی است سایه پرورد
ور نی که شرم دارد، از آفتاب بازل

ترسم که همچو دریا، غوطه دهد جهان را
زان ابر گوهر افشان، یکموج خیز هایل

روزی که مرگ آجل چشم ستیزه بسته
آید عنان گشاده، از شبستان عاجل

گردد ز رمح و خنجر، دست هلاک معطی
ماند ز مهر و الفت چشم زمانه مدخل

دور سر مبارز، قوسی شود ز ضربت
بر ضلع مستقیمش، شمشیر سطح داخل

بر گرز و تیر تابد، آئینه مدور
از بس که رزم گه را، گردد بعکس قابل

در نای نای روئین، افتد خراسه صعب
چون پیر شصت ساله، از رنج علت سل

از موج خون گُشته، راند اجل بگشتی
تا جان ز دست خنجر بیرون برد به ساحل

پیکی پرنده آید، منشور مرگ بر کف
نغنوده در مسالک، نا سوده در مراحل

بگداخته مبارز، از سهم گرز یک زخم
چون سوزنی نماید، بر فرق کوه بابل

شمشیر غسل سازد، در چشمه شرائین
آبی که دید هرگز طبعش به غسل مایل

بنهند حلقه جائی، در وی اجل مناظر
پرسان زبان رمحت از دشمنان سایل

قصاب تیغ خسرو، بدهد وظیفه مرگ
فتنه ز کاسه سر، چون بر نهد مزاجل

از قلب گه برآئی، چون مهر یک سواره
با رخش تیز کامت، گردون تند، راجل

در حلقه کمندت، دوش فلک شکسته
و ز شیهه سمندت، هوش زمانه زایل

با تیغ صبح فامت در کار سازی دین
روز ظفر نشسته، چون آفتاب یکدل

ای گرد آستانت، قبله گه سلاطین
وی ماه آستینت، قبله گه افاضل

بنده گریز پای است از وحشت خراسان
چون از چماق ترکان اموال خورده عامل

تا کی برد نمازی، این قبله ثنا را
تکبیر چار کرده، بر مولد قبایل

نی دستبوس بوده چون می بهیچ مجلس
نی پایمال گشته، چون گل به هیچ محفل

زان خشک سال کنعان، آمد بمصر دولت
یا ایها العزیزش ای شهریار مفضل

دریا زکات خواهد، دُر از نصاب طبعش
گر باشدش نصیبی، زان اصطناع شامل

مطلب قبول شاه است دنیا چه قدر دارد
عنوان کلام راهست از حجره رسایل

مدح خدایگان را، پایان پدید ناید
لیکن برید فکرت، بیرون شد از منازل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۶ - مدح سلطان غیاث الدین
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۸ - مدح رکن الدین ارسلانشاه غازی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.