۲۲۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵ - در مدح سید اجل ذخرالدین ابوالقاسم زید بن حسن گوید

جانا حدیث عشق چه گویی کجا رسد
آیا بود که نوبت وصلت به ما رسد؟

تا من کیم که صافی وصلت کنم طمع
اینم نه بس که دُردیِ دَردت به ما رسد؟

خاک درت به دیده رسد بی گزاف نیست
هرگز چنان سزا به چنین ناسزا رسد

رنجت به دل رسید دریغ ای صنم دریغ
رنج تو جز به جان عزیزم چرا رسد

الحق رسید آنچه رسید، از هوا به من
آری به مردم آنچه رسد، از هوا رسد

پشتم دو تا شده‌ست و همم نیست روی آنک
دستم یکی بدان سر زلف دو تا رسد

رویم چو کهربا شد و هر ساعتم ز جزع
وه شاخ بسد است که بر کهربا رسد

جانم چو شمع در شب هجران به لب رسید
چون نیست روز وصل تو، بگذار تا رسد

گر صد هزار پاره کنند این دل مرا
هر پاره را ز رنج تو دردی جدا رسد

بیگانه گر هزار بود آشنا یکی
تیرت به اتفاق بر آن آشنا رسد

ملکی است خدمت تو و خلقیش منتظر
این کار دولت است کنون تا کرا رسد

بشنو حدیث من که بسی قصهای زار
از عاجزان به بارگه پادشا رسد

یا جهد کن که جان ز تن مانده بگسلد
یا سعی کن که دل به من خسته وا رسد

دست از جفا بدار و بیندیش زانکه زود
رنج دل جفای من اندر جفا رسد

ترسم خجل شوی که صدای جفای تو
از ما به سید اجل مجتبا رسد

فرخنده فخر دولت و دین زید بن حسن
کز لفظ او به گوش اهل مرحبا رسد

دامن زرشک سنبل و گل در چند صبا رسد
گر بوی خلق او به مشام صبا رسد

سر در نشیب خدمتش آرد سوی زمین
هر روز کافتاب بوسط السما رسد

ای آنکه چشم انجم روشن شود اگر
از خاکپای تو به فلک توتیا رسد

از باغ خلد بخشش و بخشایشت گلست
هر دم نسیم آن به عطا و خطا رسد

از شرم گفت آب شده بر زمین فتد
هر ابر آتشی که به اوج سما رسد

باشد سپید کاری ابر سیه گلیم
در عهد چون توئیش چه لاف سخا رسد

خورشید زرد روی چنان کز جفا شده است
کورا در این زمانه حدیث عطا رسد

آوازه ای ز موج کفت در فلک فتاد
آید خروش اب چو بر آسیا رسد

تو بس بلند قدری و من بس بلند شعر
در چون توئی هر آینه چونین ثنا رسد

نی نی بدان محل که تو صاحب رسیده ای
گو فی المثل دو اسبه بود کی دعا رسد

بر نو عروس مدح تو بستم عزیز دار
پیرایه ای که از صدف مرتضا رسد

در دست نام نیک تو دادم بزرگ دار
نو باوه ای که از چمن مصطفا رسد

جان و دلی کشیدم در عقد گوهرتر
کارزد به جان و دل چو به وقت بها رسد

معذور دار و عیب مگیر و قبول کن
این تحفه چون بصدر بزرگت فرا رسد

در نوبتی که اهل کرم چون توئی بود
پیدا بود که همت ما تا کجا رسد

چندانکه مدح خواند بلبل به تهنیت
چون گل به تاج و تخت و کلاه و قبا رسد

پاینده باش تا ز گل و بلبل طرب
دایم به چشم و گوش تو برگ و نوا رسد

فرزند نیک بخت عزیز تو تاج دین
در عهد تو به دولت بی منتها رسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴ - در مدح بهرام شاه است
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.