۲۲۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳ - در راه مکه در مدح امیر فخرالدین گوید

من به راه مکه آن دیدم ز فخر روزگار
کز پیمبر دید در راه مدینه یار غار

هم یکی از معجزات ظاهر پیغمبر است
این کرامتهای گوناگون فخر روزگار

روز آدینه که از بغداد پی بیرون نهاد
ابر گوهر کرد برفرق غلامانش نثار

شد زمین بادیه همچون بهشتی در بهشت
وان هوای هاویه همچون بهار اندر بهار

از میان خارهای دیده دوز جامه در
صد هزاران گل پدید آمد به فضل کردگار

چون سموم بادیه گلبوی گشت آگه شدم
کاتش سوزان بر ابراهیم شد چون مرغزار

چون هوای سرد بایستی بگرد موکبش
گرم سقائی گرفتی ابر مروارید بار

چارسو باران و فارغ در میان آن قافله
همچو نیلوفر میانه خشک و گوشه آبدار

این کرامت حق تعالی داند و خلقان که بود
از حوالینا الهی لا علینا یادگار

تابکوفه باز مانده حالش همچنین
هم عجب بودی اگر یک بار بودی یا دو بار

استوارم گر نداری بر حقی کین حالها
من به چشم خویش دیدم می ندارم استوار

چون امیر المومنین بوبکر در راه خدای
همتش درباخت دیناری چهل پنجه هزار

چون سلیمان طاعتش بردند دیوان عرب
آن خران بی فسار و اشتران بی مهار

همچو سگ بسیار گوی و همچو خر اندک خرد
همچو بز بازیچه روی و همچو دد مردار خوار

لشکر جرار با خود برده و با این همه
داد هر یک را نهانی جامهای زرنگار

چون عرب خلعت به پوشیدی همی اندر سزد
شهپر طاوس را افکند بر دنبال مار؟

آخر این روی پری چون گستری بر پشت دیو
آخر این برگ سمن تا کی نهی بر روی خار

گرنه آن بودی که ره بر قافله بسته شدی
تیغ خون خوارش از آن ماران برآوردی دمار

بندگان نیک مرد و شیر مرد مخلصش
وان همه زهره چو آب و آن همه دل چون انار

آن همه شیران شرزه و آن همه پیلان مست
وان همه گردان گردون آن همه مردان کار

صد چو سایه از پس و صد چون نظر بازان ز پیش
صد چو قوت بر یمین و صد چو قدرت بر یسار

در میان خود گرفته حاجیان را همچنانک
عاشقان گیرند معشوقان خود را در کنار

قدر این راحت که تا این حال با او دیده ام
آن کسی داند که او دیده و کشیده رنج پار

کار حق اینک چنین سازد امیری کش بود
چون رشید الدین وزیر کاردان حق گزار

بر دیانت پای ثابت برنهاده همچو سرو
وز سخاوت دست کوته برگشاده چون چنار

یارب این زیبا و زیر نیک پی بس مقبل است
هم بدین مقبل امیر عادل ارزانیش دار

عالم عادل مجاهد فخر دین میر عراق
سهم دولت بوالوفا مسعود امیر کامیار

خلق خلق مشکبوی عنبرین رنگش نگر
کش فدازیبد معنبر زلف و مشکین خال یار

طوق تاریکی شد از رأی سکندر روشنم؟
چون شد از خاک حبش آب حیاتش آشکار

طالع و نام و نشانش هر سه مسعود آمده است
جز به شب داده است هرکز طالع مسعود بار

چشم اقبال و دل بخت تو باشد روز و شب
از سواد و از سویدا چشم و دل را افتخار

شحنه بغداد می بایست بودش تا ابد
در ازل زان خلعت عباس دادش کردگار

سرو را حقیست ثابت گشت بر پایش بزرگ؟
خرده نبود کز سرآن بگذرد دیوانه وار

در پناه جاه و ظل عدل و حرز دولتش
آرزوی عمر ما ایزد نهاد اندر کنار

خواجگان حضرت غزنی که اهل سنت اند
چون فریضه این دعا گویند روزی پنج بار

آن دعا را بسته بر پر چون کبوتر می شدند
دوش طاوسان فردوسی سوی دارالقرار

با عروس طبع گفتم هین دمی نشاط باش
شهپر هر یک مرصع کن بدر شاهوار

مدح گفتم اینکه من بحر علومم در نگر
دونم ار گویم که تو بحر سخائی زر بیار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲ - در مدح و ستایش بهرام شاه و تهنیت پیروزی او بر سوری گوید
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان سعید خوارزم شاه گوید در عید اضحی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.