۲۱۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۹ - در مدح بهرام شاه در جواب رشید وطواط گوید

چو ساخت در دل تنگم چنین مکان آتش
نیافت جای مگر در همه جهان آتش

مرا دو چشم چو ابر است و شاید ار چون برق
جهد از آب دو چشمم زمان زمان آتش

وصال تو ز برم رفت و ماند آتش هجر
بلی بماند لابد ز کاروان آتش

مگر که چشم و دلم ماهی و سمندر شد
که کرد این وطن آب و دگر مکان آتش

شدم ز گنبد نیلوفری چو نیلوفر
که گرد گرد من آبست و در میان آتش

ز عشق روی نگاری که شمع خوبان است
کنم بسر بر چون شمع جاودان آتش

زهی چو یوسف در حسن و همچو ابراهیم
بر آن دو عارض تو گشته مهربان آتش

بوعده دل من خوش کن ارچه نبود راست
بگفت آتش کی گیردت زبان آتش

گرم چو مشک دهی بی خیانتی بر باد
ورم چو عود زنی در میان جان آتش

به خوشدلی بکشم سرد و گرم تو که مرا
تو در بهار نسیمی و در خزان آتش

تو هم نگارا چون گل ز پوست بیرون آی
که زد ز روی تو در خویش بوستان آتش

نمود عرصه صحرا ز سبزه چون دریا
گرفت خطه بستان ز ارغوان آتش

ز آتش رخ و زلف تو گشت لاله چنان
که کرد ظاهر هر لحظه از دخان آتش

از آتش آمد بیرون دخان و لاله کنون
شد آن چنان که برون آید از دخان آتش

میان سبزه گل زرد اگر ببینی هیچ
گمان بری که گرفته است آبدان آتش

چو شاخ گل بده انگشت خواست کشت چراغ
ز برگ لاله بکف کرد گلستان آتش

ببین چو لاله دعای حسود شاه بگفت
زمانه گفت که پاداش در دهان آتش

یمین دولت بهرام شاه که اندر رزم
زبان خنجر او راست ترجمان آتش

شود چو زهره ز خورشید محترق گر هیچ
کند زمانی با عزم او قران آتش

ز آب کشته شود آتش و کنون بر عکس
گرفت از آب کفش گنج شایگان آتش

سپهر قد را آنی که گر مثال دهی
چو آب خدمتت آید بسر دوان آتش

ز چرخ اگر تو بخواهی چنان بر آری دود
که گیرد از تف آن راه کهکشان آتش

کند ز خاک حریم تو بار نامه نسیم
زند بآب حسام تو داستان آتش

به خلق خوب تو هر کس که نسبتی دارد
ز خلق در گذرد چون ز گوهران آتش

به بست عزم تو اینک نگاه کن که همی
چگونه ساید پهلو بر آسمان آتش

عدوت را ز تو هم راحت است کاندازد
بروز محشرش از ننگ بر کران آتش

خدایگانا شعری ز گفته وطواط
که کرده بود ردیفش ز امتحان آتش

شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش

شنیده بنده که دارد وفور یک نظرت
حرام کرد بر آن طبع درفشان آتش

حسن هم اکنون دری ز بحر طبع آورد
که همچو یاقوت او را دهد زمان آتش

چو خاک رنگین مدحی مبادی آن باد
چو آب صافی شعری ردیف آن آتش

همیشه خاک بود کان گوهر و امروز
منم که گوهر نظم مراست کان آتش

شعاع طبع دگر کس کجا پدید آید
که پیش خاطر من خود بود نهان آتش

بسان طوطی چون طبع من شکر خاید
ز رشک گیرد وطواط روان آتش

همیشه تا که به رفعت بود مثل افلاک
همیشه تا که ز سرعت دهد نشان آتش

علو قدر ترا باد همرکاب افلاک
مضاء عزم ترا باد همعنان آتش

یکی حباب ز جود تو موج زن دریا
یکی شرار ز خشم تو کامران آتش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸ - وله
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۰ - ایضا سلطان بهرام شاه غزنوی را مدح کند
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.