۱۶۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۱ - این سوگند نامه رادر نیشابور گفته است

گشاد صورت دولت بشکر شاه دهان
چو بست زیور اقبال بر عروس جهان

خدایگان سلاطین مشرق و مغرب
علاء دولت و دین خسرو زمین و زمان

ستاره جیش و زحل چاکر و سهیل نگین
شهاب رمح و سها ناوک و هلال کمان

بزرگ همت و قدر و بلند افسر و تخت
خجسته رایت و رای و گزیده نام و نشان

ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود
که هست نامش برنامه ظفر عنوان

گشاده دولت و دین چشم تا رود بر تخت
نهاده جان جهان گوش تا دهد فرمان

تبارک الله آن ساعت خجسته چه بود
که بازگشت مظفر ز غزو هندوستان

جهان به کام و فلک بنده و ملک داعی
امید تازه و دولت قوی و بخت جوان

فتوح سوی یمین و سعود سوی یسار
سپهر پیش رکاب و زمانه پیش عنان

خهی فزوده می جود تو ز جام امید
زهی شکفته گل فتح تو بخارستان

ز طبع تست زمان را بهار گوهر بار
ز جود تست زمین را خزان زرافشان

قوی دلت که مبادا سبک دریغ که شد
بیک دروغ بدین بنده ضعیف گران

بدان خدای که هر ذره بر خداوندیش
همی نماید چون آفتاب صد برهان

ز نیستی سوی هستی سبک معلق زد
با امرش این فلک پایدار سرگردان

بدین دوازده منظر هزار شمع افروخت
که تا به صبح قیامت همی بود تابان

نشاند پیری در خانقاه هفتم چرخ
کزوست هر چه که بوده است در همه کیهان

سپرد صدر ششم را به قاضی عادل
که یک نم از قلم اوست چشمه حیوان

نقابت صف پنجم به پاسبانی داد
که آب و آتش در تیغ او کنند قران

خجسته تخت چهارم به خسروی آراست
که روشن است بدو دیده زمین و زمان

طربسرای سیم را به خوش نوائی داد
کز اوست عالم پر طوطی شکر دستان

در این رواق دویم کاتبی پدید آورد
که دست و خامه او بست حلیت دیوان

ز بهر گلشن اول گزید صباغی
کز اوست لاله و گل سرخ روی در بستان

چنان بلطفش اضداد آشتی کردند
که می بسازد با یکدیگر چهار ارکان

نمود دری از آب قطره ای در بحر
نگاشت لعلی از سنگ ریزه ای در کان

بدان خدای که از بهر روح سلطان وش
که باشد او را بر تخت دل همیشه مکان

برید ساخت ز گوش و طلایه از دیده
وزیر کرد ز هوش و وکیل در ززبان

چو جسم کیسه جان گشت و جان خزانه عقل
نگاشت بر گهر عقل مهر الرحمان

بساخت این همه و پس خلافت این ملک
حواله کرد بر أی تو ای به حق سلطان

بدان رسول که بر فرق آسمان سایش
ملک تعالی تاجی نهاد از فرقان

به راحت دم جان بخش عیسی مریم
به نور وادی ایمن به موسی عمران

به حسن نغمت داود و رفعت ادریس
به نظم ملک سلیمان و حکمت لقمان

به مردی علی و راست گوئی بوبکر
به صولت عمر و شرم روئی عثمان

به رزم رستم دستان و بزم کی خسرو
به بذل حاتم طائی و عدل نوشروان

به به نشینی عمر و به بد حریفی بخت
به نقش بندی عقل و به دلگشائی جان

به دولت تو که بادا فزون و پاینده
به نعمت تو که بادا هنی و جاویدان

به ساغر تو که او راست در دهن دیده
به خنجر تو که او راست در شکم دندان

به خاک پای تو کان دیده را سزد سرمه
به یاد گرز تو کان فتنه را بود طوفان

به کوس تو که از و گوش فتح شده آگاه
به چتر تو که از و چشم چرخ شد حیران

به تاج تو که از او تافت شعله خورشید
به تخت تو که ازو خاست رتبت کیوان

به خطبه ای که ز القاب تست نازنده
به خطه ای که ز انصاف تست آبادان

به هیبت تو که شیران درو روند نگون
به نوبت تو که مرغان درو پرند ستان

به همت تو که اندک از او شود بسیار
به رحمت تو که دشوار از او شود آسان

به عهد تو که دراز است پیش او مدت
به عفو تو که فراخست نزد او میدان

که حق نعمت یکروزه ای ترا کان هست
فزون ز ریگ بیابان و قطره باران

به عمر خود نه فراموش کرده ام نکنم
نه هیچ در دلم آید که هرگز این بتوان

ور این خلاف بود پس به گفته ام که تو شاه
نه آفتاب جهانی نه سایه یزدان

ملک به مدحت ایام تو زبان نگشاد
فلک به خدمت در گاه تو نبست میان

خدایگانا گندم نخورده چون آدم
برون فتادم ناگه ز روضه رضوان

شکفته گلبن دولت چو صد هزار نگار
دریغ بلبل طبعم اسیر خارستان

دریغ من که میان خانه پر ز ذره شدم
کنون چو سایه گرفتم از آفتاب کران

دریغ من که چو شد کار مملکت چون تیر
کشید بر من سرگشته روزگار کمان

امید خلعت ثم اجتباه هم دارم
که روز و شب شده ام ربنا ظلمنا خوان

من اولا که ام و آخر از چه سهو کنم
اگر کنم که ببخشایش تو ارزد جان

تو خود ببخشی سهل است لیک اندیشم
که خاطر چو توئی شد به چون منی نگران

خدای عز و جل داند ای سلیمان فر
که همچو عنقا زین شرم گشته ام پنهان

پناه گردن و گوشم بطوق و حلقه تست
کنون تو دانی خواهم به خوان و خواه بران

اگر ندارم دل در هوا چنان بادا
که موی در تن من گردد آتشین پیکان

وگر بتابم رو از وفا چنان بادا
که پوست بر تن من گردد آهنین زندان

مرا عزیز تو کردی به جستجوی یقین
کنون ذلیل مگردان به گفتگوی گمان

نه خلق عالم گوساله ای پرستیدند
چو شد به بارگه طور موسی عمران

چو بازگشت و برآن گونه دید آن هم حال
به جز هدایت و رحمت چه کرد با ایشان

همیشه تا چو امانی دهند اهل کرم
بود مروت ایشان به از هزار ضمان

تو باش رحمت یزدان و هیبتت چندانک
فلک ز بیم تو خواهد گنه نگرده امان

چو چرخ گردان میگرد و از جهان مگذر
ولیک عمر گرامی بخرمی گذران
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۰ - در مدح صاحب نظام الملک ابو جعفر محمدبن عبدالمجید
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۲ - درمدح خواجه عمید ابوطاهر گوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.