۲۳۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱

ماییم درد پرور دنیای بی وفا
با درد کرده خوشده مستغنی از دوا

هرگز نکرده درد دل اظهار ما طلب
هر جا که دیده خط زده بر نسخه شفا

مطلق وفا ندیده ز ابنای روزگار
بر خود در آرزوی وفا کرده صد جفا

وحشت گزیده از همه عالم چه جای غیر
با خویش هم نگشته درین وحشت آشنا

ماییم فرقه که همیشه مدار چرخ
انداخته است تفرقه در میان ما

سیل دمادم از مژه هر سو گشوده لیک
بسته زبان چو شمع در افشای ماجرا

ماییم آن گروه پریشان که چون حباب
صورت نبسته جمعیت ما بهیج جا

از گردباد حادثه بر باد داده باز
هر جا که کرده بهر امل خانه بنا

جسته طریق مهر ز دور فلک ولی
زان آینه ندیده بجز عکس مدعا

پرکار سان دویده درین دایره بسی
بهر علو منزلت از سر نموده پا

لیکن در انتهای تردد نیافته
غیر از همان مقام که بوده در ابتدا

ماییم همچو قطره باران ز جرم خاک
عمری بریده میل شده پیرو هوا

اول بسیر عالم علوی نهاده روی
آخر بطبع سفلی خود کرده اقتدا

ماییم همچو عکس بر آیینه وجود
غافل ز خود بصورت انسان غلط نما

نه آگه از فساد نه واقف ز حال کون
نه در غم فنا نه در اندیشه بقا

کیفیت بقاست ولیکن کمال ذات
کی ذات ما کند بچنین رتبه اقتضا

در ممکنات شرط فنا جز وجود نیست
ما را وجود کو که بود قابل فنا

من آن نیم که می رسد از من بگوش خلق
در هر نفس هزار صدای فرح فزا

اما چنان نیم که شناسم مذاق درد
باشد مرا هم آرزوی ذوق آن صدا

از روی کفر صورت بی معنیم شده است
چون بت همیشه زیور بتخانه ریا

خلقی بطعنه من و من بی خبر ز حال
حیرت گرفته راه دلم راه ره ادا

تدبیر طعن خلق سرانجام کار خود
با آن گذاشته که چنین ساخته مرا

بر رخت اعتبار خود آتش زدم هنوز
از دست قید چرخ نشد دامنم رها

چون رشته . . . فتادست صد گره
بر کارم از سپهر و ندارم گره گشا

لیکن امید هست که همچون فروغ صبح
بگشاید این گره اثر مهر مرتضا

شاهی که تا ازو نزند دم نمی شود
آسان گشودن گره غنچه بر صبا

شاهی که بی ارادت او مشکل او کشد
از چهره صباح فلک پرده سنا

شاهی که گلبن کرم او به اهل فقر
در هر نفس رسانده ز هر برگ صد نوا

بخشیده سنگ را نظرش قیمت گهر
پوشیده فقر را کرمش کسوت غنا

شاهنشه سریر ولایت ولی حق
سلطان دین امام مبین شاه اولیا

اصل تمیز شرع نبی از طریق کفر
وجه تفوق نبی ما بر انبیا

از ذات پاک او صدف کعبه پر گهر
وز فیض خاک او شرف ارض بر سما

از نسخه کرامت عامش سیاهه ایست
شرح شب مبارک معراج مصطفا

وز لاله زار حرمت آتش حدیقه
خاک بخون سرشته صحرای کربلا

ریک نجف ز پرتو میل مزار او
در چشم مردمست مکرم چو توتیا

بر اهل دولتی اگر ز آسمان فیض
خورشید مهر او فکند ذره ضیا

حایل بران نشانه بی دولتی بود
آن حایل ار بود بمثل سایه هما

حاجت گهیست کعبه درگاه او که نیست
آنجا برای حاجت او حاجت دعا

ای درگه تو کعبه حاجت روای خلق
وی گشته حاجت همه از درگهت روا

هر حکمتی که بوده نهان در حجاب غیب
رایت کشیده از رخ آن پرده خفا

زایی اگر برای وقوع قضیه ای
بسته هزار سال گره در دل قضا

ممکن نبود این که تواند وقوع یافت
تا رای انور تو ندارد بدان رضا

آدم کز آفرینش او مدعا نبود
جز اتباع امر حق و طاعت خدا

در ابتدا حال امامی چو تو نداشت
خالی نبود طاعتش از شبهه خطا

حالا باقتدای تو عمریست در نجف
طاعات فوت کرده خود می کند قضا

تیغ تو صیقلیست که داده هر آینه
از زنگ شرک آینه شرع را جلا

از دین عبارتیست بحکم تو اتباع
وز کفر شبهه ایست ز فرمان تو ابا

هر کس که بر مطالب دینی و عقبیش
باشد ارادتی بحقیقت بود گدا

از بی نیازی که ترا هست در دو کون
تحقیق شد که نیست بغیر از تو پادشا

در لشکری که چون تو چراغیست پیش رو
نصرت چو سایه می رسد البته از قفا

در زیر هر لوا که بود چون تو نور پاک
بر مهر و ماه می فکند سایه لوا

خوف از چه دارد آنکه بدست دلش دهد
حبل المتین مهر تو سر رشته ز جا

یا مرتضا ورای تو ما را ملاذ نیست
درهر کجا که هست تویی ملجا ورا

مطلق نمی کنیم بغیر تو اعتماد
هرگز نمی بریم بغیر از تو التجا

ورزیده ام مهر تو . . . ماست
روزی که حق بحسن عمل می دهد جزا

داریم تکیه بر عمل خود بصد امید
چون سنگ آستان تو ماراست متکا

رخسار ما بسده زرین درگهت
کاهیست متصل متعلق بکهربا

بر خاک درگه تو نهادیم روی زرد
آن خاک را ز قدر گرفتیم در طلا

کردیم گر چه صرف جوانی بخدمتت
خوش نیست گر کنیم بدین خدمت اکتفا

پیرانه سر بدرگهت آن به که افکنیم
قد خم استخوان شکسته چو بوریا

با نیت دوام اقامت بر آوریم
طاق دگر بدرگهت از قامت دو تا

یا مرتضا فضولی بیچاره بی کس است
قطع نظر نموده ز اقران و اقربا

آن راست رو میانه جمعیست مختلف
مایل بهیج فرد نه چون خط استوا

وقتست لطف شامل احوال او کنی
وان دردمند را برهانی ازین بلا

او طوطیست در صفت تو شکر شکن
او از کجا و صحبت زاغ و زغن کجا

او بلبلست از چمن قدس باغ انس
او از کجا و قید چنین تیره ترک را

فرعون چند رشته مکر از کمال سحر
تا کی بچشم او بنمایند اژدها

وقتست ز آستین ید بیضا برون کنی
باز افکنی بمعرکه ساحران عصا

میل نمی کنند باعجاز موسوی
گوساله می پرستند این قوم بی حیا

وقتست دل بتفرقه کافران نهی
تیغ دو سر کشیده کنی نیت قضا

بر عادتی که هست ترا بر طریق دین
حق را بحسن سعی ز باطل کنی جدا

تا در ریاض حسن فصاحت بکام دل
باشد زبان طوطی طبعم سخن سرا

روزی مباد این که برای توقعی
از من بغیر آل علی سر زند ثنا

در عمر خویش غیر ثنای علی و آل
از هر چه کرده ایم بیان توبه ربنا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:شمارهٔ ۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.