۲۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴

مدار هفته دوران که نفع او ضررست
نه گنج هفت درست اژدهای هفت سرست

منه ز طول امل دل بسرعت شب و روز
که مرغ عمر چنین تیز پر بدین دو پرست

گرت درو گهر آید بکف مکن طغیان
که بحر را صد ازین قطره در کنار و برست

مگو که جمع گهر تلخ کامیم ببرد
که تلخ کامیم از گرد گردن گهرست

بکش ز قید موالید سر چو می دانی
که سین سر چو شود نقطه دار شین شرست

رقم مکن طمع سیم و زر بلوح ضمیر
که سکه زر و سیم طمع خط خطرست

چو سیم جمع کنی فیض آن بخلق رسان
چو سود زانکه شجر را شکوفه بی ثمرست

در کرم بگشا تا شوی بلند مقام
که جای فتحه همیشه ز فتح بر زبرست

ز کس مکن طمع نفع تا نگردی پست
که کسره زیر نشین صفوف خط خطرست

غرض ز جمع زر و سیم چیست ممسکرا
چو در حصول غرض شرط ترک سیم و زرست

درین نظرگه پر فیض کز طریق نظر
بقدر بینش خود هر که هست بهره برست

نکو اگر نگری هیچ خلقتی بد نیست
تفاوتی بدو نیکی که هست در نظرست

بنسخه هنر هیچکس مکش خط عیب
بعیب کش خط اگر مدعای تو هنرست

بکار کوش که در کارخانه عالم
بقدر حاصل هر کار مزد کارگرست

ز هرزه کاری تو چرخ مهربان تو نیست
و گر نه مهر پسر رسم فطری پدرست

کسی که لاف هنر زد هنر نخواهد داشت
که از صداست تهی هر نی که پر شکرست

گر اهل درکی ازان علم و عقل لاف مزن
که زرق را سببست و معاشر قمرست

ورای عالمی و عاقلیست دانش حق
ز قول و فعل خدا علم و عقل کور و کرست

کدام عقل کماهی به گنه کار رسید
کدام عالم از انجام حال با خبرست

مکش که فایده قید عقل درد دلست
مکن که ما حصل بحث علم درد سرست

کمال گر طلبی در مقام عشق طلب
که فیض عشق ز علم و ز عشق بیشترست

مذاق عیش مجو مطلق از مقید عقل
که مست خواب نه آگه ز نشئه سحرست

فریب عقل مخور آن مبین که در ره قید
بچشم عقل اقالیم سبعه گنج زرست

ز نخل عشق طلب بر که مجملا بر او
محقرست بر عقل هر چه معتبرست

ز عشق مگذر اگر بر مجاز هم باشد
که مرد را بحقیقت مجاز راهبرست

کتابه که بود محض فیض مضمونش
خط عذار صنوبر قدان سیمبرست

نظر کسی که ندارد بر آفتاب وشی
چو شب هزارش اگر دیده هست بی بصرست

گمان مبر که در آب و گلست نشانه حسن
حقیقتی است که در روی خوب جلوه گرست

مشعبدیست درین پرده ور نه کس بخودی
نه پرده دار نه پرده نشین نه پرده درست

ز صورتست رهی گر توان بمعنی برد
مظاهر گل معنی حدایق صورست

بود صفای فضای فرح فزای نجف
دلیل آنکه درو پادشاه بحر و برست

امام مفترض الطاعه حیدر صفدر
که درک او ز حد دانش بشر بدرست

ملک بمحکمه او رجوع کرده قضا
احاطه بشر او کجا حد بشرست

بجوهرش حجرالاسود آمده مظهر
چه آب زنده گیست آن که ظلمتش حجرست

بران شجر که دهد جویبار قدرش آب
هر آسمان یکی از برگ سبز آن شجرست

ز شعله که زند سر ز آتش مهرش
بر اوج عز و شرف هر ستاره یک شررست

گدای درگه اقبال او همایون فال
همای اوج تمنای او فرشته فرست

ستاره شرف مهر راحت افزایش
شب دراز امل را نشانه سحرست

طلیعه علم فیض عالم آرایش
سپاه علم و عمل را علامه ظفرست

همین ز جمجمه اقبال کرده حکمش را
کشیده از خط فرمان او کدام سرست

رموز دانه خرما ازو مدار عجب
که نخل معجز او را چنین هزار برست

ببوی آن گل تازه که داد سلمان را
دماغ اهل یقین تا بهار حشر ترست

بیک نهیب دو شیر تر شد سنگ
باوج پنجه زند خصم اگر چه شیر نرست

شکستن مه و برگشتن خور از مغرب
میان خلق چو روشن بسان ماه خورست

نه در خورست که گویم بر آسمان وجود
نبی ز کوکبه شمس آمد و ولی قمرست

علی کسیست که در عزم قرب حق جبریل
براه مانده ازو همچو خاک ره گذرست

چه سان برابر جبریل دارم و گویم
علی میان خدا و نبی پیام برست

بشهر علم نبی چون علیست در چه عجب
ز جبرئل گر او را ز حاجبان درست

زهی سپهر ولایت که در ولایتها
ولایت تو چو خورشید و ماه مشتهرست

بشهر علم نبی از برای معموری
ز معجزات تو هر یک ولایت دگرست

نشان داغ وفایت بسینه احباب
بدفع تیر حوادث نمونه سپرست

سرسر افکن تیغ تو در تن بدرک
بخون فاسد طغیان کفر نیشترست

ز ذوالفقار تو و دلدل تو دشمن و دوست
بر اسم پی روی و سرکشی بنفع ضرست

بدلدلت بود آن دال دال سوی نجات
بذوالفقار تو آن ذال ذال الحذرست

ز تیغ تو جگر دشمنان همه شده خون
بعزم دشمنی تیغ تو کرا جگرست

اگر بملک جهان دل نداده چه عجب
تو شاه بازی و این صید صید مختصرست

فضای ملک عبودیت تو صحرا نیست
که همچو طایر قدسش هزار جانورست

هوای بندگی درگه تو فایده ایست
که صد خلیل بادرار ازو وظیفه خورست

کسی نیافت بقدر تو در صف عزت
قضا که انجمن ارای محفل قدرست

گلی ندیده برنگ تو در بهار وجود
صبا که چهره گشای عرایس زهرست

هزار شکر که در سلک خادمان توام
همین سعادت من بس که قدرم این قدرست

شها بلطف نظر کن همین که با چه کسان
مرا بقوت مدح تو دست در کمرست

گرفت کاتبی این راه حیرتی از پی
قدم برسم تتبع نهاده بی سپرست

میان این دو سخن هست گفته من حشو
چرا کزان دو یکی رو یکی چو آسترست

درین لباس حد نظم من معین شد
که گر بود ز یکی زیر از یکی ز برست

فضولیم من و کارم گنه اگر زین کار
کشم بعذر زبان عذرم از گنه بترست

امید هست که بدگو مرا معاف کند
چو هرز مدح تو از هر ملامتم مقرست

همیشه تا بمکافات خیر و شهر بجهان
امید و بیم بدو نیک جنت و سقرست

خوشم بدین که همیشه ز قرب تو حاصل
طواف کعبه مرا بی مشقت سفرست

مرا جدا نکند حق ز جنت در تو
که هر که هست ز جنت برون سقر مقرست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.