۲۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳

زبان خوشست که توحید حق کند به بیان
اگر چنان نبود در دهان مباد زبان

زهی مکون کامل که هست در کونین
رقم کشیده او نقش کاینا ما کان

کمال صنع قدیمش خجسته دهقانیست
که در حدیقه تن کرده جاری آب روان

فضای قدرت بی علتش چو دریاییست
که چشم عقل درو زورقیست سرگردان

هزار تحفه صلوات بر روان کسی
که بر گزیده آن حضرتست از انسان

نبی امی مکی محمد قرشی
ملاذ نوع بشر مقتدای خلق جهان

بس است در صفت ذات او همین تعریف
که هست بنعم او حضرت شه مردان

ولی والی والا علی عادل دل
نظام دور فلک ناظم زمین و زمان

شه سریر سلونی امام انس و ملک
که وصف او چو صفات خداست بی برهان

کنون روایتی از معجزات او بشنو
که تازه می شود از استماع او دل و جان

روایتست که چون آن امام کافی رای
شد از مدینه برون کوفه را گرفت مکان

ز هر دیار نهادند روی جانب او
بدرد خویش ازو یافتند همه درمان

میان مردم بصره دران زمان بودند
محب و معتقد شاه اولیا دل و جان

دو نورسید کامل دو نطفه طاهر
دو مخلص متشرع دو طالب ایمان

باصل هر دو برادر دو گوهر از یک بحر
بفصل هر دو بر آورده گل ز یک بستان

بعزم دولت پابوس آن سر آمد دهر
شدند جانب کوفه ز شهر بصره روان

قضا رسید در اثنای ره ز ربح سفر
تن برادر مه را نماند تاب و توان

بدان رسید که جان از تن فسرده او
برون رود چو خدنگی که بگذرد کمان

گشود لب به برادر وصیتی فرمود
که ای مراد دل و کام دیده نگران

دو غنچه بودیم از گلبن وفا زده سر
امید بود که خواهیم شد گل خندان

تو بهر تحفه درگاه شاه باقی باش
که ناشکوفه بهار مرا رسیده خزان

دو لعل بودیم در رنگ خود بمرتبه
سوی خزانه شاهی نهاده روی از کان

ز سنگ حادثه بر من چنین شکست رسید
تو بهر هدیه آن گنج مستدام بمان

ولی وصیتم اینست بر تو ای همزاد
که چون رسی تو بدرگاه خواجه سلمان

مرا ز کوشه خاطر بسی فرو مگذار
نیاز من بگذار و سلام من برسان

مشو ز لوح دل خویش نقش نام مرا
حکایت من گم گشته پیش او برخوان

بگو که ای شه فرخنده رای فرخ رخ
بخاک آروزی درگه تو برد فلان

بیاد خاک درت داد زندگی بر باد
چنانکه بود بیاد تو زنده مرده بان

بمرد و آرزوی دیدن تو در جانش
برفت و جان و دلش سوی وصل تو نگران

هنوز درد دل خود نکرده بود تمام
که کرد مرغ روانش ز دام تن طیران

همای اوج وفا بود کرد پروازی
ز دشت محنت غم سوی روضه رضوان

چو شد برادر مهتر اسیر دام اجل
دل برادر کهتر بسوخت در هجران

بسی ز گردش ایام بر فشاند سرشک
بسی ز بی کسی هجر بر کشیده فغان

ز هول غربت و رنج ره و مهابت مرگ
جوان سوخته مانده بود بس خیران

که شرط دفن برادر چه سان بجای آرد
چه گونه گنج جهان را کند بخاک نهان

که ناگه از طرفی طرفه راکبی چون خضر
رسید تیزتر از آب چشمه حیوان

خجسته ناقه سواری که پای ناقه او
بقطع بادیه فیض داشت طی مکان

هزار صالح و ویس قرن نهاده جبین
ز پای ناقه او هر کجا که مانده نشان

نقاب بسته برخ لیک از مهابت او
در آسمان شده خورشید ذره سان لرزان

زبان گشوده باو از خوبی لفظ فصیح
چه گفت گفت ای رنج دیده دوران

مرو مرو ز خود از غایت غم و اندوه
بیا بیا ز من این لوح پاک را بستان

دمی بدار به پیش دماغ مرده خود
که از روایح آن مرده تو یابد جان

جوان بموجب فرموده لوح را بستد
بداشت پیش دماغ جوان مرده روان

جوان مرده ازان لوح یافت فیض حیات
ز جای جست بنوعی که کس ز خواب گران

چو در برادر مهتر برادر کهتر
حیات دید بشد غرق بحر ذوق جنان

که رفت از سر او هوش و بی خبر افتاد
بروی خاک بسان سرشک خود غلطان

غریب واقعه دست داده در یکدم
که مرد زنده و از مرگ یافت مرده امان

چو هر دو چشم گشودند بعد از آن احوال
ز لوح و ناقه و ناقه نشین نبود نشان

جوان حقیقت احوال با برادر گفت
ز مردن از اثر لوح و شخص فیض رسان

دمی بحیرت آن واقعه فرو رفتند
که این نتیجه خوابست یا خیال گمان

زدند بار تحیر کنان قدم در ره
بشهر کوفه رسیدند خرم و خندان

قدم بمسجد کوفه نهاده با صد ذوق
بروی شاه گشودند چشم اشک فشان

خوشا کسی که پی آرزوی بیغایت
خوشا کسی که بس از اشتیاق بی پایان

بروی دوست گشاید بکام دل دیده
کند مطالعه صفحه رخ جانان

امام انس و ملایک علی بو طالب
پس از نمودن رسم نوازش و احسان

خبر ز کیفیت سرگذشت ره پرسید
غرض که راه نهان را کند بخلق عیان

رموز مردن و آن لوح و شخص ناقه نشین
حدیث یافتن درد و دیدن درمان

چو از برادر کهتر همه بعرض رسید
امیر جمله مردان علی عالی شان

میان خلق بدان نوجوان چنین فرمود
که ای نموده خدا مشکل ترا آسان

گرت فتد بهمان چشم بار دگر
شناختی بتوانی ز غایت عرفان

جواب داد که بالله تصور آن لوح
مراست نقش پذیرفته بر صحیفه جان

بگو چسان نشناسم خجسته لوحی را
که داده است مرا از غم زمانه امان

روان ز جیب همان لوح را برون آورد
امین تخت نجف سرو سایه سبحان

جوان چو دید همان طرفه لوح را بشناخت
بخاک پای شه افتاد اضطراب کنان

که یا امام زمان اعتقاد ماست درست
تویی که هست صفات تو برتر از امکان

بجز تو کیست که هم حاضرست و هم غائب
بجز تو کیست که هم سرورست هم سلطان

تویی که روح رسول الهی سر خدا
تویی که اصل حدیثی و معنی قرآن

معاون دم جان بخش عیسی مریم
مقوی ید بیضای موسی عمران

خداست مظهر علم تو و تو مظهر او
ترا چه گونه جدا از خدا کند نادان

روایت است که بسیار کس بآن معجز
ز جام صدق کشیدند شربت ایمان

علیست آن که جهان را همه مسلمان ساخت
بضرب تیغ و بتأثیر حجت برهان

علیست آن که دل دیده محبانش
منزه است ز خبث و شرارت شیطان

دلا ز سر بگذر در ره وفای علی
که مردنست درین ره حیات جاویدان

هزار شکر که از جان و دل فضولی زار
همیشه هست علی را کمین مناقب خوان

نهاده روی بدرگاه آل پیغمبر
گرفته خوی بنفرین آل بومروان

امید هست که تا هست گردش گردون
امید هست که تا هست گنبد گردان

همیشه از کرم مرتضی شود ممدود
ظلال سلطنت و جاه پادشاه زمان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.